چند حکایت طنز عبید زاکانی

عبید زاکانی یکی از طنزپردازان ایرانی است که حکایت ها و داستان های طنز زیادی را گفته است. گهر در این بخش چند حکایت طنز عبید زاکانی را منتشر می کند.

چند حکایت طنز عبید زاکانی

چند حکایت طنز عبید زاکانی

خواجه نظام‌الدین عبیدالله زاکانی معروف به عبید زاکانی شاعر و نویسندهٔ طنزپرداز فارسی‌زبان قرن هشتم هجری است که طبق قراین موجود در اواخر قرن هفتم یا اوایل قرن هشتم ه.ق. در یکی از توابع قزوین چشم به جهان گشود.علت مشهور بودن او به زاکانی نسبت داشتن او به خاندان زاکان است که این خاندان تیره‌ای از «عرب بنی خفاجه» بودند که بعد از مهاجرت به ایران به نزدیکی رزن از توابع همدان رفتند و در آن ناحیه باشیدند. وی در قزوین به دانش اندوزی پرداخته و در این شهر پرورش یافته و تا پایان عمر را در این شهر ماند. در خاندان او دو شعبه از دیگران مشهورتر بودند، شعبهٔ یکم که به گفتهٔ حمدالله مستوفی (معاصر و همشهری عبید) اهل دانش‌های معقول و منقول بودند و شعبهٔ دوم که این مورخ آنها را ارباب الصدور (یعنی وزیران و دیوانیان) می‌نامد. حمدالله مستوفی، عبید را نظام‌الدین عبیدالله زاکانی یاد می‌کند و او را از شعبهٔ دوم می‌داند. با این همه اطلاع دقیقی از مقام صدارت یا وزارت برای عبید در دست نیست و همین قدر می‌دانیم که در دستگاه پادشاهان فردی محترم بوده

حکایات طنز عبید زاکانی

شرط آزادی (از رساله اخلاق الاشراف – باب پنجم در سخاوت)

یکی از بزرگان عصر با غلام خود گفت که از مال خود پاره ای گوشت بستان و زیره بایی معطّر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد زیره بایی بساخت و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گفت بدان گوشت نخود آبی مزعفر بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد و نخود آب ترتیب ترتیب کرد و پیش آورد. خواجه اش آش بخورد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مصمحل شده بود، گفت این گوشت بفروش و پاره ای روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام گفت ای خواجه بگذار تا من همچنان غلام تو می باشم و اگر البته خیری در خاطر می گذرد نیت خدای را این گوشت پاره را آزاد کن.

نام آدم و حوّا

واعظی بر منبر می گفت هر که نام آدم و حوّا نوشته در خانه آویزد شیطان بدان خانه در نیاید. طلخک از پای منبر برخاست و گفت مولانا شیطان در بهشت در جوار خدا به نزد ایشان رفت و بفریفت. چگونه می شود که در خانه ی ما از اسم ایشان بپرهیزد؟

طلخک و و سرمای زمستان

سلطان محمود در زمستانی سخت به طلخک گفت که با این جامه ی یک لا در این سرما چه می کنی که من با این همه جامه می لرزم. گفت ای پادشاه تو نیز مانند من کن تا نلرزی. گفت مگر تو چه کرده ای؟ گفت هرچه جامه داشتم همه را در بر کرده ام.

ماهی و یونس (از کتاب رساله دلگشا)

پدر جُحی سه ماهی بریان به خانه برد. جحی در خانه نبود. مادرش گفت این بخوریم پیش از آنکه جحی بیاید. چون سفره بنهادند جحی در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک با میان آورد. مگر جحی از شکاف در بدید. چون بنشستند پدرش از جحی پرسید که تو حکایت یونس پیغمبر شنیده ای؟ گفت نه اما از این ماهی بپرسم. سر پیش ماهی برد و از او پرسید و گوش بر دهان ماهی نهاد و گفت این ماهی می گوید من آن زمان کوچک بودم دو ماهی دیگر بزرگتر از من در زیر تخت اند از ایشان بپرس تا بگویند.

چگونه جنگ شروع می شود (از کتاب رساله دلگشا)

سلطان محمود از طلخک پرسید جنگ میان مردمان چون واقع شود؟ گفت نبینی و نخوری. سلطان گفت ای مردک چه گُه می خوری؟ گفت چنین باشد. یکی گهی می خورد و آن دیگر جوابی می دهد جنگ میان ایشان قائم می شود.

اشتراک گذاری:
دیگران چه می‌خوانند
ارسال دیدگاه