شعر موسی و شبان (از مولوی با متن کامل)

تاريخ : 5 آذر

در این بخش از گهر می توانید شعر موسی و شعبان از مولوی را به همراه متن کامل مشاهده فرمایید. نام شاعر این شعر، مولانا جلال الدین محمد بلخی است. شعر موسی و شبان از کتاب مثنوی معنوی مولوی است و در دفتر دوم ابیات ۱۷۲۰ تا ۱۷۴۹ قرار دارد. به خطر داشته باشید که این شعر در قالب مثنوی سروده شده و از اشعار معروف مولوی است.

شعر موسی و شبان از مولوی 

شعر موسی و شبان (از مولوی با متن کامل), پورتال خبری فرهنگی گهر

متن کامل شعر موسی و شبان

دفتر دوم مثنوی: انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان
دید موسی یک شبانی را براهکو همی‌ گفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرتچارقت دوزم کنم شانه سرت
جامه‌ات شویم شپشهاات کشمشیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکتوقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای منای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده می‌گفت آن شبانگفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آنکس که ما را آفریداین زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی های بس مدبر شدیخود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فشارپنبه‌ای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کردکفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراستآفتابی را چنینها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق راآتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامدست این دود چیستجان سیه گشته روان مردود چیست
گر همی‌دانی که یزدان داورستژاژ و گستاخی ترا چون باورست
دوستی بی‌خرد خود دشمنیستحق تعالی زین چنین خدمت غنیست
با کی می‌گویی تو این با عم و خالجسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شیر او نوشد که در نشو و نماستچارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بنده‌شست این گفت توآنک حق گفت او منست و من خود او
آنک گفت انی مرضت لم تعدمن شدم رنجور او تنها نشد
آنک بی یسمع و بی یبصر شده‌ستدر حق آن بنده این هم بیهده‌ست
بی ادب گفتن سخن با خاص حقدل بمیراند سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمهگرچه یک جنس‌اند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکنستگرچه خوش‌خو و حلیم و ساکنست
فاطمه مدحست در حق زنانمرد را گویی بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش استدر حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق استوالد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد ولادت وصف اوستهرچه مولودست او زین سوی جوست
زانک از کون و فساد است و مهینحادثست و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسی دهانم دوختیوز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفتسر نهاد اندر بیابانی و رفت

 

دفتر دوم مثنوی: عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان
وحی آمد سوی موسی از خدابنده‌ی ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدییا برای فصل کردن آمدی
تا توانی پا منه اندر فراقابغض الاشیاء عندی الطلاق *
هر کسی را سیرتی بنهاده‌امهر کسی را اصطلاحی داده‌ام
در حق او مدح و در حق تو ذمدر حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همهاز گرانجانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنمبلک تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدحسندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشانپاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال راما روان را بنگریم و حال را **
ناظر قلبیم اگر خاشع بودگرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زانک دل جوهر بود گفتن عرضپس طفیل آمد عرض جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجازسوز خواهم سوز با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان بر فروزسر بسر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب‌دانان دیگرندسوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنیستبر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید ورا خاطی مگوگر بود پر خون شهید او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیترستاین خطا را صد صواب اولیترست
در درون کعبه رسم قبله نیستچه غم از غواص را پاچیله نیست
تو ز سرمستان قلاوزی مجوجامه‌چاکان را چه فرمایی رفو
ملت عشق از همه دینها جداستعاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود باک نیستعشق در دریای غم غمناک نیست

دفتر دوم مثنوی: وحی آمدن موسی را علیه السلام در عذر آن شبان
بعد از آن در سر موسی حق نهفترازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسی سخنها ریختنددیدن و گفتن بهم آمیختند
چند بی‌خود گشت و چند آمد بخودچند پرید از ازل سوی ابد
بعد ازین گر شرح گویم ابلهیستزانک شرح این ورای آگهیست
ور بگویم عقلها را بر کندور نویسم بس قلمها بشکند
چونک موسی این عتاب از حق شنیددر بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راندگرد از پره‌ی بیابان بر فشاند
گام پای مردم شوریده خودهم ز گام دیگران پیدا بود
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیبیک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان علمگاه چون ماهی روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خودهمچو رمالی که رملی بر زند
عاقبت دریافت او را و بدیدگفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجوهرچه می‌خواهد دل تنگت بگو
کفر تو دینست و دینت نور جانآمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشابی‌محابا رو زبان را بر گشا
گفت ای موسی از آن بگذشته‌اممن کنون در خون دل آغشته‌ام
من ز سدره‌ی منتهی بگذشته‌امصد هزاران ساله زان سو رفته‌ام
تازیانه بر زدی اسپم بگشتگنبدی کرد و ز گردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهوت بادآفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتنستاینچ می‌گویم نه احوال منست
نقش می‌بینی که در آیینه‌ایستنقش تست آن نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرددرخور نایست نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی گر سپاسهمچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترستلیک آن نسبت بحق هم ابترست
چند گویی چون غطا برداشتندکین نبودست آنک می‌پنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمتستچون نماز مستحاضه رخصتست
با نماز او بیالودست خونذکر تو آلوده‌ی تشبیه و چون
خون پلیدست و ببی می‌رودلیک باطن را نجاستها بود
کان بغیر آب لطف کردگارکم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش رو گردانییمعنی سبحان ربی دانیی
کای سجودم چون وجودم ناسزامر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلم حق دارد اثرتا نجاست برد و گلها داد بر
تا بپوشد او پلیدیهای مادر عوض بر روید از وی غنچه‌ها
پس چو کافر دید کو در داد و جودکمتر و بی‌مایه‌تر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نرستجز فساد جمله پاکیها نجست
گفت واپس رفته‌ام من در ذهابحسر تا یا لیتنی کنت تراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمیهمچو خاکی دانه‌ای می‌چیدمی
چون سفر کردم مرا راه آزمودزین سفر کردن ره‌آوردم چه بود
زان همه میلش سوی خاکست کودر سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آزروی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میل علادر مزیدست و حیات و در نما
چونک گردانید سر سوی زمیندر کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بوددر تزاید مرجعت آنجا بود
ور نگوساری سرت سوی زمینآفلی حق لا یحب الافلین

 

دفتر دوم مثنوی: پرسیدن موسی از حق سر غلبه‌ی ظالمان را
گفت موسی ای کریم کارسازای که یکدم ذکر تو عمر دراز
نقش کژمژ دیدم اندر آب و گلچون ملایک اعتراضی کرد دل
که چه مقصودست نقشی ساختنواندرو تخم فساد انداختن
آتش ظلم و فساد افروختنمسجد و سجده‌کنان را سوختن
مایه‌ی خونابه و زردآبه راجوش دادن از برای لابه را
من یقین دانم که عین حکمتستلیک مقصودم عیان و ریتست
آن یقین می‌گویدم خاموش کنحرص ریت گویدم نه جوش کن
مر ملایک را نمودی سر خویشکین چنین نوشی همی ارزد به نیش
عرضه کردی نور آدم را عیانبر ملایک گشت مشکلها بیان
حشر تو گوید که سر مرگ چیستمیوه‌ها گویند سر برگ چیست
سر خون و نطفه‌ی حسن آدمیستسابق هر بیشیی آخر کمیست
لوح را اول بشوید بی وقوفآنگهی بر وی نویسد او حروف
خون کند دل را و اشک مستهانبر نویسد بر وی اسرار آنگهان
وقت شستن لوح را باید شناختکه مر آن را دفتری خواهند ساخت
چون اساس خانه‌ای می‌افکننداولین بنیاد را بر می‌کنند
گل بر آرند اول از قعر زمینتا بخر بر کشی ماء معین
از حجامت کودکان گریند زارکه نمی‌دانند ایشان سر کار
مرد خود زر می‌دهد حجام رامی‌نوازد نیش خون آشام را
مدود حمال زی بار گرانمی‌رباید بار را از دیگران
جنگ حمالان برای بار بیناین چنین است اجتهاد کاربین
چون گرانیها اساس راحتستتلخها هم پیشوای نعمتست
حفت الجنه بمکروهاتناحفت النیران من شهواتنا
تخم مایه‌ی آتشت شاخ ترستسوخته‌ی آتش قرین کوثرست
هر که در زندان قرین محنتیستآن جزای لقمه‌ای و شهوتیست
هر که در قصری قرین دولتیستآن جزای کارزار و محنتیست
هر که را دیدی بزر و سیم فرددانک اندر کسب کردن صبر کرد
بی سبب بیند چو دیده شد گذارتو که در حسی سبب را گوش دار
آنک بیرون از طبایع جان اوستمنصب خرق سببها آن اوست
بی سبب بیند نه از آب و گیاچشم چشمه‌ی معجزات انبیا
این سبب همچون طبیب است و علیلاین سبب همچون چراغست و فتیل
شب چراغت را فتیل نو بتابپاک دان زینها چراغ آفتاب
رو تو کهگل ساز بهر سقف خانسقف گردون را ز کهگل پاک دان
اه که چون دلدار ما غمسوز شدخلوت شب در گذشت و روز شد
جز بشب جلوه نباشد ماه راجز بدرد دل مجو دلخواه را
ترک عیسی کرده خر پروده‌ایلاجرم چون خر برون پرده‌ای
طالع عیسیست علم و معرفتطالع خر نیست ای تو خر صفت
ناله‌ی خر بشنوی رحم آیدتپس ندانی خر خری فرمایدت
رحم بر عیسی کن و بر خر مکنطبع را بر عقل خود سرور مکن
طبع را هل تا بگرید زار زارتو ازو بستان و وام جان گزار
سالها خر بنده بودی بس بودزانک خربنده ز خر واپس بود
ز اخروهن مرادش نفس تستکو بخر باید و عقلت نخست
هم‌مزاج خر شدست این عقل پستفکرش این که چون علف آرم به دست
آن خر عیسی مزاج دل گرفتدر مقام عاقلان منزل گرفت
زانک غالب عقل بود و خر ضعیفاز سوار زفت گردد خر نحیف
وز ضعیفی عقل تو ای خربهااین خر پژمرده گشتست اژدها
گر ز عیسی گشته‌ای رنجوردلهم ازو صحت رسد او را مهل
چونی ای عیسی عیسی‌دم ز رنجکه نبود اندر جهان بی مار گنج
چونی ای عیسی ز دیدار جهودچونی ای یوسف ز مکار و حسود
تو شب و روز از پی این قوم غمرچون شب و روزی مددبخشای عمر
چونی از صفراییان بی‌هنرچه هنر زاید ز صفرا درد سر
تو همان کن که کند خورشید شرقما نفاق و حیله و دزدی و زرق
تو عسل ما سرکه در دنیا و دیندفع این صفرا بود سرکنگبین
سرکه افزودیم ما قوم زحیرتو عسل بفزا کرم را وا مگیر
این سزید از ما چنان آمد ز ماریگ اندر چشم چه فزاید عمی
آن سزد از تو ایا کحل عزیزکه بیابد از تو هر ناچیز چیز
ز آتش این ظالمانت دل کباباز تو جمله اهد قومی بد خطاب
کان عودی در تو گر آتش زننداین جهان از عطر و ریحان آگنند
تو نه آن عودی کز آتش کم شودتو نه آن روحی که اسیر غم شود
عود سوزد کان عود از سوز دورباد کی حمله برد بر اصل نور
ای ز تو مر آسمانها را صفاای جفای تو نکوتر از وفا
زانک از عاقل جفایی گر روداز وفای جاهلان آن به بود
گفت پیغامبر عداوت از خردبهتر از مهری که از جاهل رسد

خلاصه داستان موسی و شبان

شعر موسی و شبان (از مولوی با متن کامل), پورتال خبری فرهنگی گهر

خلاصه داستان موسی و شبان این است که موسی به شیوه عبادت شبان اشکال می گیرد و شبان شرمنده از جهل و از عبادت خود شده و غمگین سر به بیابان می گذارد و خداوند پس از این ماجرا موسی را مواخذه می کند که چرا بنده مرا از من جدا کردی… و خدا خطاب به موسی می گوید تا می توانی از جدایی افکندن دوری کن که هیچ چیز نزد من زشت تر از جدایی نیست.

ایجاد جدایی و طلاق بین دوستان، همسران، هم میهنان، مومنان و … تا تمام انسانها و در نهایت جدایی انسان از خدا همه نزد خداوند زشت و ناپسند است و خداوند در قرآن نیز منافقان و جدایی افکنان را بسیار نکوهش می کند.

برای اینکه ایجاد جدایی با وسوسه شیطان صورت می گیرد که حاصلش چیزی جز ایجاد غم و اندوه نیست برای همین تا می شود باید بین همگان با نیت خیر اصلاح و اتحاد ایجاد کرد تا از ایجاد جدایی بین افراد و در نهایت در جامعه جلوگیری شود.

** خداوند بارها در قرآن می فرماید که ما از آنچه در دلها پنهان است آگاهیم یعنی ظاهر سازی های ریاکارانه ما شاید موجب فریب دیگران و حتی خود ما شود ولی هرگز خداوند را نمی شود فریب داد بنابر این ما نباید از روی صورتها و ظواهر در مورد دیگران قضاوت کنیم شاید دیگران از ما خیلی بهتر باشند که خداوند آگاه است و تنها او شایسته قضاوت است.

تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت (حافظ)

اما باید از زاویه ی دیگری نیز به این داستان بپردازیم و آن این است که خداوند که همه چیز به امر اوست وقتی از دل پاک شبان آگاه است خود موسی را که در نهایت عقل است و نماد عقل ظاهر بین است بر سر راه شبان قرار می دهد تا موسی شبان را از مرتبه جهل به مرتبه عقل بیاورد و بعد خود با عتاب و ملامت، موسی را از مرتبه عقل به مرتبه عشق می برد.

خداوند از دل موسی هم آگاه بوده که هیچ نیتی بجز خیرخواهی و راهنمایی و پیامبری برای شبان ندارد و برای خدا او را راهنمایی می کند و نه برای منافع خود و بوسیله موسی به شبان درس می دهد و بعد خود به موسی درس می دهد، اگر موسی به غیر از خیرخواهی چیز دیگری در دل داشت لیاقت هم صحبتی با خدا را نداشت چه اینکه بلافاصله وقتی متوجه اشتباه خود شد در بیابان در پی او به قصد دلجویی و توبه و جبران خطا رفت.

 

آخرين هاي اين بخش
ديگران چه مي خوانند
دیدگاه ها
برای ارسال دیدگاه مرتبط با این مطلب کلیک کنید

گـهـر در شبکه هاي اجتماعي