چند داستان کوتاه از کتاب داستان راستان شهید مطهری

کتاب داستان راستان یکی از آثار شهید مطهری است که شامل داستان های کوتاه و جذاب و آموزنده است. گهر در این بخش چند داستان کوتاه از کتاب داستان راستان شهید مطهری را منتشر می کند.

چند داستان کوتاه از کتاب داستان راستان شهید مطهری

چند داستان کوتاه از کتاب داستان راستان شهید مطهری

«هم‌سفر حج»

مردی از سفر حج برگشته بود و سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف می‌کرد.

به خصوص یکی از هم‌سفران خویش را بسیار می‌ستود که چه مرد بزرگواری بود: «ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم، یک‌سره مشغول طاعت و عبادت بود، همین که در منزلی فرود می‌آمدیم او فوری به گوشه‌ای می‌رفت و سجّاده‌ی خویش را پهن می‌کرد و به طاعت و عبادت خویش مشغول می شد.»

امام: «پس چه کسی کارهای او را انجام می‌داد؟ و که حیوان او را تیمار می‌کرد؟»

– البته افتخار این کارها با ما بود و او فقط به کارهای مقدّس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت.

– بنابراین همه‌ی شما از او برتر بوده اید.

«مستمند و ثروتمند»

رسول اکرم (ص) طبق معمول در مجلس خود نشسته بود. یاران گرداگرد حضرت‌شان حلقه زده بودند و او را مانند نگین انگشتر در میان گرفته بودند. در این بین یکی از مسلمانان – که مرد فقیر ژنده پوشی بود – از در رسید و طبق سنّت اسلامی – که هر کس در هر مقامی هست، همین که وارد مجلسی می‌شود باید ببیند هر کجا جای خالی است همان‌جا بنشیند و یک نقطه مخصوص را به عنوان اینکه شأن من چنین اقتضا می‌کند در نظر نگیرد – آن مرد به اطراف متوجّه شد، در نقطه‌ای جای خالی یافت، رفت و آن‌جا نشست.

از قضا پهلوی مرد متعیّن و ثروتمندی قرار گرفت.

مرد ثروتمند جامه‌های خود را جمع کرد و خودش را به کناری کشید.

رسول اکرم که مراقب رفتار او بود به او رو کرد و گفت: «ترسیدی که چیزی از فقر او به تو بچسبد؟»

– نه یا رسول‌الله!

– ترسیدی که چیزی از ثروت تو به او سرایت کند؟

– نه یا رسول‌الله!

– ترسیدی که جامه‌هایت کثیف و آلوده شود؟

– نه یا رسول‌الله!

– پس چرا پهلو تهی کردی و خودت را به کناری کشیدی؟

– اعتراف می‌کنم که اشتباهی مرتکب شده‌ام  و خطا کردم. اکنون به جبران این خطا و به کفاره‌ی این گناه حاضرم نیمی از دارایی خود را به این برادر مسلمان خود که درباره‌اش مرتکب اشتباهی شدم ببخشم.

مرد ژنده‌پوش: «ولی من حاضر نیستم که بپذیرم.»

جمعیت: «چرا؟»

– چون می‌ترسم روزی مرا هم غرور بگیرد و با یک برادر مسلمان خود آن‌چنان رفتاری بکنم که امروز این شخص با من کرد.

«غزالی و راهزنان»

غزالی، دانشمند شهیر اسلامی، اهل طوس(روستایی در نزدیکی مشهد) بود. در آن وقت؛ یعنی، در حدود قرن پنجم هجری، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می‌شد. طلّاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می‌آمدند. غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سال‌ها از محضر اساتید و فضلا با حرص و ولع زیاد کسب فضل نمود و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه‌هایی که چیده از دستش نرود، آ‌نها را مرتّب مینوشت و جزوه میکرد. آن جزوهها را که محصول سال‌ها زحمتش بود، مثل جان شیرین دوست می‌داشت.

پس از سالها عازم بازگشت به وطن شد. جزوهها را مرتّب کرده در توبرهای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد. از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد کرد. دزدان جلو قافله را گرفتند و آن‌چه مال و خواسته یافت می‌شد یکی یکی جمع کردند.

نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید. همین که دست دزدان به طرف آن توبره رفت، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت: «غیر از این، هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید.»

دزدها خیال کردند که حتماً در داخل این بسته متاع گران قیمتی است. بسته را باز کردند، ولی جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند.

گفتند: «این‌ها چیست و به چه درد می‌خورد؟»

غزالی گفت: «هر چه هست به درد شما نمی‌خورد، ولی به درد من می‌خورد.»

– به چه درد تو می‌خورد؟

– این‌ها ثمره‌ی چند سال تحصیل من است. اگر این‌ها را از من بگیرید، معلوماتم تباه می‌شود و سال‌ها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می‌رود.

– راستی معلومات تو همین است که در این‌جاست؟

– بلی.

– علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست، برو فکری به حال خود بکن.

– این گفته‌ی ساده و عامیانه، تکانی به روحیه‌ی مستعد و هوشیار غزالی داد. او که تا آن روز فقط فکر می کرد که طوطی‌وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند، پس از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دِماغ خود را با تفکّر پرورش دهد و بیش‌تر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد.

غزالی میگوید: «من به‌ترین پندها را، که راهنمای زندگی فکری من شد، از زبان یک دزد راهزن شنیدم.»

اشتراک گذاری:
دیگران چه می‌خوانند
ارسال دیدگاه