ما در این مقاله از سایت گهر قصد داریم در مورد هادی حجازی فر در مورد زندگی کاری اش می گوید صحبت کنیم. از شما عزیزان دعوت می کنیم تا پایان این مقاله گهر را همراهی کنید.
«ايستاده در غبار» نخستين تجربه حضور هادي حجازيفر در سينما نيست؛ او سالهاي ابتدايي دهه ٨٠ نخستين بار در فيلم «مزرعه پدري» رسول ملاقليپور با سينما مواجه شد؛ مواجههاي كه براي او چندان خوشايند نبود و بعد از آن بازيگري در سينما را به مدت ١١ سال بوسيد و كنار گذاشت.
جذابيتهاي نقش احمد متوسليان و شيوه خلاقانه محمدحسين مهدويان در روايت واقعهاي تاريخي اما، بعدها حجازيفر را مجاب كرد بار ديگر به پرده نقرهاي با تمام تشكيلاتش اعتماد كند. اگرچه كنار آمدن با زرق و برقهاي رايج در سينما براي بازيگر و كارگرداني كه از دل تئاتر آمده، كمي سخت بود اما همكاري با مهدويان او را به سينما دلگرم كرد و ماحصل دو سال حضورش در سينما، پنج فيلم سينمايي و يك سريال شد. «نفس» به كارگرداني جليل سامان، با موضوع گروهك مجاهدين خلق، شبهاي ماه رمضان از تلويزيون پخش شد، دو فيلم «ايستاده در غبار» و «ماجراي نيمروز» هم بخشي از تاريخ دهه ٦٠ را بازخواني ميكنند. تمايل حجازيفر به نقشآفريني در اين فيلمها و همچنين «به وقت شام» ابراهيم حاتميكيا با موضوع وقايع سوريه و مدافعان حرم، از علاقه او به تاريخ و سياست حكايت دارد؛ علاقهاي كه به دل گفتوگوي ما هم رخنه كرد و رنگ و بوي سياسي به آن داد.
جايي گفته بوديد «بازيگري در سينما بهترين كار دنياست و به خاطر سينما وارد هنرهاي نمايشي شديد. » پس چرا اينقدر دير وارد سينما شديد؟
حضورم در تئاتر شايد در ابتدا از سرناچاري و در دسترس نبودن سينما بوده باشد، اما حالا همهچيز برعكس شده است. در اين روزهاي شلوغ كاري، مدام منتظر فرصت مناسبم كه به تئاتر برگردم. به جايي كه با اطمينان ميگويم بيشتر به آن تعلق دارم. تئاتر و تجربههاي من در طول اين بيست و پنج سال جهانبيني شناختي به من داده است كه تمام تغييرات و شكلگيري مجددم را و صد البته منِ الان را مديون آن هستم. ميدانم اگر كسي از دور و با كمي گارد به اين حرفها نگاه كند، ميگويد شبيه سخنراني است (ميخندد). اما اين واقعيت زندگيام است، بي كم و كاست. بزرگترين آموزش و تجربه تو در تئاتر، شناخت مخاطب است و طبعا هر چه تجربه بيشتري از مواجهه با مخاطب داشته باشي اين شناخت قويتر ميشود. براي من هم همين است و به طرز بيرحمانهاي همه آنچه از تئاتر آموختهام را با خودم به سينما و جهان نقشهايم آوردهام.
و همچنان فكر ميكنيد بازيگري در سينما بهترين شغل دنياست؟
ببينيد شما نميتوانيد يك جواب قطعي از من بگيريد. يعني اميدوارم نتوانيد. در دنيايي كه نسبيت شاكله فلسفه و هنر و سياست را تشكيل داده صحبت از قطعيت همانقدر شوخي است كه قهرماني يك دونده وطني در دوي صد متر المپيك. بازيگري از كار در معدن حتما راحتتر است (ميخندد) در سينماي ايران از بازيگر كار محيرالعقولي نميخواهند. كارگران تصوير ذهنياي از كاراكتر دارد و از او ميخواهد اين تصوير را پياده كند. حالا هي شما راجع به جهان نقش، حافظه عاطفي، تجربه زيست كاراكتر حرف بزن. فايدهاي ندارد. در واقع بسياري اوقات بازيگر همچون سايرعوامل سينما تبديل به اپراتور ميشود. با اين همه من شانس اين را داشتم كه با محمدحسين مهدويان شروع كنم و در ادامه با كارگردانهاي خوبي همكاري كنم. اما واقعيت اين است حالا قدر همكاري با مهدويان و پشت صحنه كارهايش را بيشتر ميدانم. در فضايي كه همهچيز سعي در واقعنمايي دارد بازيگر و حتي ميزانسن هم نبايد فارغ از اين مهم باشد و اين يك موهبت است براي بازيگري كه دوست ندارد به معناي عامش بازي كند!
قبلتر از اين هم سال ٨٢ با رسول ملاقليپور در فيلم «مزرعه پدري» همكاري داشتيد. چرا بعد از آن فيلم، از سينما فاصله گرفتيد؟
آن زمان سنم كم بود. با همه احترامي كه براي زندهياد رسول ملاقليپور و آثار او قايلم، يكي از دلايلي كه باعث شد بعد از آن بازي نكنم، همين فيلم و تجربه پشت صحنهاش بود. كارگردان حاكم بلامنازع بود و با وجود حمايت و مهرباني ملاقلي پور نوع مواجههاش با بازيگر را دوست نداشتم. همانجا فهميدم دوست دارم در پشت صحنه يك تيم نفر اول باشم و جستوجو براي يادگيري و كشف آنچه يك كارگردان به عنوان خالق و صاحب اثر انجام ميدهد، شروع شد. خيلي زود قيد بازيگري را زدم؛ با وجود همه جذابيتهايش. اتفاقا بعد از آن به خيلي از كارها دعوت شدم و نرفتم. يادم هست بچههاي دانشكده باور نميكردند. تصميم عجيب و غريبي هم بود و همين حالا هم نميتوانم باور كنم در آن سن چطور سر تصميمام ماندم.
پس سوداي كارگرداني سينما را داريد.
بله، صد در صد كارگردان بهتري هستم تا بازيگر. فكر ميكنم بازيگري بيشتر راه رسيدنم به كارگرداني را هموار ميكند، هر چند بازيگري تجربه شگفتانگيزي است اما هيچوقت هم به بازيگري به چشم شغل نگاه نميكنم. تلاش ميكنم از انتخابهايم لذت ببرم. لذت بازي در فيلم براي بسياري از بازيگران تازه بعد از پايان فيلمبرداري شروع ميشود؛ همان زمان كه قرار است فيلم اكران شود و بازيگر در مواجهه با مخاطب قرار گيرد. اما من وقتي فيلمبرداري تمام ميشد، لذتم را از كار برده بودم. يعني اصلا برايم مهم نبود بعد از آن چه اتفاقي ميافتد. طبعا اتفاقهاي بعد از فيلمبرداري و زمان اكران، لذت مضاعف است، اينكه ببيني كار در گيشه موفق و براي منتقدان با هر تفكري محترم است.
به خاطر دلبستگي به فضاي آثار مهدويان هم بعد از «ايستاده در غبار» چند پيشنهاد خوب را رد كردم. اما خب بعد از «ماجراي نيمروز» ترجيح دادم بيشتر در بازيگري تجربه كنم و فضاي حاكم بر آن را بشناسم. نتيجهاش هم بازي در چهار فيلم سينمايي و يك سريال شد. از وقتي بازي ميكنم، رابطهام با بازيگران كارهايي كه كارگرداني ميكنم بهتر شده است. الان به اين نتيجه رسيدم با بعضي كارگردانها نبايد كار كرد. بايد ايستاد و از دور قربان صدقهشان رفت و دوستشان داشت، همين. چون جهاني براي خودشان دارند كه تو بايد بدون هيچ مقاومتي فقط جذب آن شوي و تقريبا اجازه نميدهند چيزي با خودت به آن جهان ببري و به كار اضافه كني.
لزوما همه نقشهايي هم كه بازي كرديد، نقش اول و بلند نبوده است.
پيشنهادهاي مختلفي داشتم اما فيلمنامه بعضي از اين فيلمها را دوست نداشتم. مثلا در دو فيلم «داركوب» و «آستيگمات» حدود سه، چهار سكانس بازي داشتم. همه اينها به معني اندوختن است. دوست دارم تجربه كنم و حتي اشتباه. واقعيت اين است پيش از بازي در اين پنج فيلم، نسبت به فضاي سينما خيلي خوشبين بودم اما حالا تمام آن خوشبيني را ندارم.
شما به بهانه كارگرداني در سينما وارد هنر شديد اما كارتان را با تئاتر آغاز كرديد و حالا هم در حوزه بازيگري فعاليت ميكنيد، به چه چيزي خوشبين بوديد؟! به تغيير موقعيتتان؟! فكر ميكنيد همه جاي دنيا اين قاعده حاكم است كه براي رسيدن به هدف، از مسيرهاي ديگر بايد عبور كرد؟
سيستم استعداديابي در كشورهايي كه صنعت سينما دارند، با كشور ما متفاوت است. اقتصاد خصوصي در اين سينماها حاكم است. در چنين شرايطي اين سينماها تلاش ميكنند مخاطبشان را زنده نگه دارند. كمپانيهاي سينما ستاره و بازيگرهاي جديد اضافه ميكنند تا زنده بمانند، در سينماي ايران اما وضعيت اينگونه نيست. نميدانيم سينمايمان خصوصي است يا دولتي! فيلم مجوز دارد اما اكران نميشود. اكران ميشود بعد با يك تلفن بليتهاي فروخته شده پس داده ميشود و فيلم را از روي پرده پايين ميكشند و هيچ كس هم جوابگو نيست! همين چيزها هم ريسك كردن در سينماي ما را پايين ميآورد. من با خيلي از كارگردانهاي جوان كه صحبت ميكنم ميبينم برخي بازيگران را براي اين آوردهاند كه تهيهكننده پاي كارشان بيايد و به خيلي چيزها تن ميدهند.
اين محافظهكاري در تلويزيون هم وجود دارد و تنها مختص سينما نيست.
بله تلويزيون در اين زمينه فاجعه است. بيشتر هم ميترسند. نيروهاي جديد و تازه نفس عين بيماري تب كريمه است برايشان! ما مجموعهاي به اسم «كركره» ساختيم، اگر برآورد مالي اين كار را به شما بگويم خندهتان ميگيرد! بماند كه ٣٠ قسمت را در مدت ٢٠ روز و تنها در يك پلاتو ساختيم، اما مميزيهايي به كار خورد كه خندهدار بود. اين در حالي است كه همان موقع، دو، سه برنامه خيلي دوستداشتني از تلويزيون پخش ميشد و مباحث مطرح شده در آن قابل قياس با مميزيهاي وارد شده به ما نبود.
در واقع كار ما را قلع و قمع كردند! بعد از آن هم فرصت ديگري در اختيارمان نگذاشتند، همان هم كه ساخته شد به واسطه ميل به نوآوري و تزريق نيروي جوان يك مدير گروه بود. آقاي شريعتپناه كه خدا حفظش كند. تلاش بر ادامه كارمان داشت اما خب آقايان بالاتر در كل بيحوصلهاند و عجول و خب عادت داريم به آمادهخوري. در حالي كه اگر فرصت ديگري به ما ميدادند، با توجه به آزمون و خطايي كه كرده بوديم، ميتوانستيم موفقتر ظاهر شويم. جالب است بدانيد من و محمد بحراني اين برنامه را طراحي كرده بوديم اما با كله زمين خورديم و حالا همان تلويزيون حاضر است براي ما كه اسمي در كردهايم هزينه كند؛ حتي به عنوان مهمان برنامه. ولي در كل اميدوارم. بزرگترين ويژگيام همين است. اميدوار به مديران جديد با روياهاي بزرگتر.
با اين همه محمدحسين مهدويان هم «آخرين روزهاي زمستان» را براي همين تلويزيون ساخت؛ فيلمي كه بهانه ساخت نخستين اثر سينمايي او يعني «ايستاده در غبار» شد.
اين قضيهاش فرق ميكند. كم پيش ميآيد كسي مثل مهدويان پيدا شود و يك كار خوب براي تلويزيون بسازد. در عين حال يك حامي و رفيق خوبي هم به نام آقاي والينژاد پيدا ميكند كه پشت او ميايستد و به حرف كارگردان براي استفاده از چهره ناشناس در فيلمش اعتماد ميكند.
آن روزي كه دعوت شديد حتما از موضعتان براي بازي نكردن كوتاه آمده بوديد، درست است؟
من هفدهمين يا هجدهمين نفري بودم كه يك هفته قبل از كليد زدن كار با زور و اصرار براي تست رفتم. تمايلي نداشتم تست بدهم چون فكر ميكردم شبيه حاج احمد نيستم. در نهايت هم فيلم به ثمر رسيد. در ميان نقشهايي هم كه تا امروز بازي كردم به نقش احمد متوسليان افتخار ميكنم و به نظرم همچنان شاه نقش است.
خيلي سخت است كه تو بخواهي خودي نشان دهي و عادي نشوي و چهرهات هم نسوزد! ما آنقدر بازيگران خوب داشتيم كه به خاطر حضور بيش از اندازهشان ديگر آن جذابيت را ندارند. يعني آنقدر تصوير ذهني از نقشهايي كه بازي كردند، وجود دارد كه ديگر نميتوانند نقش جديدي بپذيرند. به همين خاطر معتقدم «ايستاده در غبار» پاداش صبوري من است. من اگر بعد از فيلم آقاي ملاقليپور روند بازيگريام را ادامه ميدادم و در فيلم «خداحافظ رفيق» و ديگر فيلمها بازي ميكردم، ديگر «ايستاده در غبار» به من نميرسيد! مسير زندگيام به طور كلي تغيير ميكرد. به همين خاطر معمولا به كساني كه وارد اين حوزه شدهاند، پيشنهاد ميكنم صبور باشند. سن صبر خيلي بالاست و ما نبايد براي آن حدي مشخص كنيم. مهم اين است زماني كه اين شانس را به دست آوردي طوري استعدادت را ارايه كني كه قابل انكار نباشد.
چيزهايي كه شما ميگوييد مربوط به زماني است كه به بازيگري به عنوان حرفه درآمدزا نگاه نكنيد و در عين حال بازيگر به موقعيت اجتماعي اين حرفه دلخوش نباشد.
همين حالا هم ميگويم بازيگري شغل من نيست. نه گفتن به برخي پيشنهادهاي چند ده ميليوني آن هم در كشور و سينمايي كه از فردايت بيخبري ميتواند مويد اين حرف من باشد. زندگي ما نتيجه انتخابهايمان است. ممكن است همين حالا هم بعضي انتخابهايم اشتباه باشد و شوك عجيبي به روند كاريام وارد كند اما تلاش ميكنم از ايدهآلهايم فاصله نگيرم. بازيگري براي من يك جستوجو و كشف و لذت است. حالا پول خوب هم داشته باشد بهتر.
خيلي از هنرمندان، سينما را با تفكرات شما آغاز كردند اما در ادامه محتاطتر شدند. فكر نميكنيد هرچه بيشتر درگير بازيگري شويد، روند كاريتان هم به همان ميزان تغيير كند؟
حواسم هست چه ميكنم. من اين موقعيت را به راحتي به دست نياوردم كه به خاطر هيجانهاي زودگذر آن را از دست بدهم. من تجسم ذهني از تصوير خودم ندارم. در كارهاي مهدويان كه همهچيز فوق رئال است تو ميتواني زندگي كني چون براي دوربين بازي نميكني و در عين حال ديده ميشوي. اما هستند كارهايي كه به موجب حضور در آنها تصوير ذهنيتان از خودتان به هم ميريزد. من تجربه اين كار را ندارم و براي تجربه كردن تكنيكهاي مختلف نياز داري همه فضاها را تجربه كني. در عين حال بايد كارهايي را انتخاب كني كه درصد اشتباهاتت كم باشد.
در «ايستاده در غبار» من بازيگر طي ١٠٠ دقيقه كلي اشتباه براي نابود شدن داشتم. بايد حواسم را جمع ميكردم. اما اگر در فيلمي سه يا چهار سكانس بازي كني، لابهلاي مابقي سكانسها فراموش ميشوي. به جز «ايستاده در غبار» باقي فيلمهايم تجربههايي است كه بهاي عدم موفقيت در آنها كم است. وسوسه پول هم هميشه وجود دارد اما من تا جايي كه بتوانم مقاومت ميكنم. اين همه سال صبر نكردم كه در همين مرحله متوقف شوم و روياهايم خيلي بالاتر از اين حرفهاست.
تا چه اندازه شانس و اقبال را در به دست آوردن موقعيت فعليتان دخيل ميدانيد؟ به نظرتان شايستهسالاري در سينماي ايران جايي دارد؟
به نظرم ٢٠ درصد بازيگري بر اساس شانس است. مابقي بر اساس تجربههاي زيستي و تلاش و دورنمايي است كه براي خودت داري. اگر قرار باشد شانس نقش ويژهاي داشته باشد، من بايد زودتر از اينها وارد بازيگري ميشدم چون تا دلتان بخواهد شانسم در قرعهكشيها خوب است (ميخندد). در مورد شايستهسالاري هم چون نسبي است، نميتوان تعريف دقيقي از آن ارايه داد. ممكن است من بازيگر در يك فيلم خوب باشم و در فيلم ديگري بد، گاهي درست انتخاب ميشوم و گاهي هم به غلط. اصلا انتخاب كردن من براي بازي در بعضي نقشها اشتباه است.
مثلا من نميتوانم اغراقشده بازي كنم. ميخواهم بگويم خيلي مباحث را نميشود به صورت فرمول درآورد. بازيگري هم همين است. هستند كساني كه با شانس پا به اين عرصه گذاشتند اما نتوانستند در ادامه در اين حوزه بمانند. در نهايت رسيدهاند به تلهفيلمهايي كه در ظرف سه روز ساخته ميشوند! تنها چيزي كه ميتوانم با اطمينان بگويم اين است كه اگر كسي استعدادش را داشته باشد، كار كند و پله پله بالا بيايد، بالاخره آن اتفاقي كه بايد، برايش ميافتد. من كماستعدادترين فرد در زمينه بازيگري ميان هم وروديهايم در دانشگاه بودم! اما فعلا در ظاهر نسبت به بقيه موفقترم.
فكر ميكنم اين موفقيت از آن آنها هم ميشود. خود من كمك ميكنم اين اتفاق بيفتد، البته اگر خود بچهها به اين مساله معتقد باشند كسي جاي ديگري را در سينما تنگ نميكند. مثلا آيا جواد عزتي يا نويد محمدزاده با شانس بالا آمدهاند؟ نه! آنها بيشك زحمت كشيدهاند و ميدانند چه موقعيتي دارند و به راحتي آن را از دست نميدهند.
حالا كه هم در حوزه تئاتر تجربه داريد و هم سينما، تفاوتي ميان كلاس بازيگري اين دو حوزه ميبينيد؟
تفاوت بزرگ و آزاردهنده اين دو حوزه، صنعت بودن سينماست. تئاتر صنعت نيست. ممكن است ارزشافزوده براي تو به لحاظ شخصيتي داشته باشد اما آورده مالي ندارد. البته بگذريم از آثاري كه براي فروش ساخته ميشوند و تو نميداني تئاتر ميبيني يا سلسله جبال شگرد و سرگرمي. تو زير يك نور موضعي در خانه هزار متري بهتر ميتواني تمركز كني يا در خانه هزار مترياي كه همه جاي آن پر از پروژكتور است؟! تفاوت تئاتر با سينما در همين است. تئاتر خلوت دارد اما در سينما همه به هم ميخورند.
سطح آدمهايي كه در اين دو حوزه كار ميكنند چطور؟ متفاوت است؟
به نظرم اين تقسيمبنديها اشتباه است.
يعني اينكه ميگويند آنهايي كه با تئاتر شروع كردهاند، عميقترند، استدلال اشتباهي است؟!
از بيخ و بن اشتباه است. سينما جاي شلوغتري است. تداركات يك شغل است. مثل نور، تصوير، توليد و… اما در تئاتر اينها شغل نيستند. بازيگر تداركات است و كارگردان نورپرداز. پس جنس حضور آدمها حتما متفاوت است. اما عمق را كدام عمقسنج مشخص ميكند؟ اينها تجربهها و روياروييهاي شخصي است و غير قابل تعميم دادن است. شايد در حوزه بازيگري، تئاتر ارزش افزوده داشته باشد و بتوانيم بگوييم بعضي بازيگران تئاتر، بازيگران بهتري هستند اما اينكه بخواهيم اين مساله را به نوع نگاه، تفكر و زندگيشان بسط دهيم، كاملا اشتباه است. در سينما با يك تداركاتي برخورد ميكني كه يك فيلمنامه كوتاه شاهكار نوشته است و اين اصلا اتفاق عجيبي نيست. همان اول هم گفتم مطلقنگري و مطلقگويي راه به جايي نميبرد و پيرامون ما پر از مثالهاي نقض است.
در مدت فعاليتتان در سينما بيشتر در فيلمهايي حاضر شديد كه نگاهي به سينماي دفاع مقدس و انقلاب دارند. خودتان به اين حوزه تعلق خاطر داريد؟
تكليف «ايستاده در غبار» كه معلوم است. «ماجراي نيمروز» هم كه حسين كارگرداني كرد و من حتما بايد در اين فيلم بازي ميكردم. ميدانيد كه با اين مساله اصلا شوخي ندارم. (ميخندد)
يعني هر فيلمي كه مهدويان بسازد و از شما براي حضور دعوت كند، بيچون و چرا ميپذيريد؟!
شك نكنيد. رفاقتهاي ما آنقدر پيچيده و عجيب و غريب شده كه قابل وصف نيست. بيشترين بهره را در سينما تا اينجا از همين رفاقت بردهام. به جز اين هم به شخصه به فضاي جنگ واقعا تعلقخاطر دارم. به نظرم انسان تا ابد ميتواند سوژه پژوهش باشد چون فرمولپذير نيست. من فكر ميكنم در جنگ ما اتفاقاتي افتاده كه اگر آنها را درست بررسي كنيم، متوجه ميشويم هنوز در اين حوزه هيچ كاري نكردهايم. من آدمهاي جنگ را از نزديك ميشناختم و كودكيام در همين فضا شكل گرفته است. رنگهايي كه دارم همچنان رنگهاي همان روزهاست. من هنوز شيشه خانهها را با همان چسبهاي ضربدري ميبينم.
قبول داريد با وجود همه تلاشهايي كه در اين حوزه شده، سينما و تئاتر دفاع مقدس ما شأن و اعتبار ويژهاي ندارد.
مشكل ما برخي صاحبان جعلي دفاع مقدس در حوزه تئاتر و سينما هستند. من معتقدم ما به كساني چون والينژاد و موسسه اوج كه شايد سليقه و نظر تفاوتي با ما در سياست دارند، به خاطر حمايت از ساختن «ايستاده در غبار» بايد تبريك بگوييم. اين فيلم را جايي جز اوج و آقاي والينژاد نميتوانست بسازد. تهيهكننده براي ماندن بسياري از صحنهها در اين فيلم پافشاري كرد و اين نگاه و تلاش از نظر من فوقالعاده است. شايد شما از نزديك اين آدمها را نديده باشيد اما من با آنها برخورد داشتم. يادم ميآيد سال ٨٢ يا ٨٣ بود كه دبيري مسووليت جشنواره تئاتر مقدس را برعهده گرفت كه همه كارها را قلع و قمع كرد. چرا؟ چون معتقد بود ما كارهاي ضد جنگ ميسازيم! از همان زمان بلايي سر تئاتر دفاع مقدس آوردند كه براي آخرين بار برگزار شد. نمايشي در آن دوره و در مقابل حرفهايهاي تئاتر جايزه گرفت كه تنها نشانهاش پرچم ايران بود كه با كمك يك پنكه در طول اجرا در حال تكان خوردن بود!
تفكرات و اعتقاداتتان با همه كارگردانهايي كه تا امروز كار كرديد، منطبق بوده؟ در مورد «پرواز به وقت شام» چطور؟!
درباره اين فيلم نميتوانم حرفي بزنم چون قول حرفهاي دادهام. اگر يك كارگردان وجود داشته باشد كه حسي دوست داشتم با او كار كنم، ابراهيم حاتميكياست. تمام فيلمهاي او را در نوجواني ديدم. «از كرخه تا راين» را ٥٠ بار ديدم! ممكن است حسم به او بعد از پايان «پرواز به وقت شام» به همان اندازه قوي نباشد يا ده برابر شود كه اميدوارم اينگونه شود. فعلا از دور نگاهش ميكنم و خب، خيلي دوستش دارم. عين خودم هيجان دارد و عين خودم زود قاطي ميكند. (ميخندد)
تا زماني كه چيزي را باور نداشته باشم انجامش نميدهم. من در زندگيام مجموعه عجيبي از اصلاحطلبي و اصولگراييام. سعي ميكنم وسط بايستم، نه به اين خاطر كه همه را داشته باشم، نه! در انتخابات رياستجمهوري هم علني موضعگيري كردم و خيلي از طرفدارانم ناراحت شدند اما چيزي كه از نظرم حق است، ميگويم. من به همه فيلمهايي كه در آنها بازي كردم اعتقاد دارم. حتي فيلمي كه درباره سوريه ساخته ميشود و از اين فيلم هم دفاع ميكنم. واقعيت اين است كه امريكا ما را دوست ندارد، نه تنها ما، بلكه همه كشورهايي كه در جهان سوم جاي ميگيرند را دوست ندارد. شايد بخشي از اين نگاه از تفكرات چپيام ناشي شود كه انگار وارد ژن همه ما شده است. ليبرالترين آدمها هم وقتي از كاخ سفيد صداهاي نامربوط ميشنوند رگ گردنشان بيرون ميزند. باور كنيد پرسشنامه دستشان بدهي و اسم نخواهي اسم چگوارا و كاسترو و سيمون بوليوار و… هنوز تيك خواهد خورد در محبوبيت. (ميخندد)
مثلا در «ماجراي نيمروز» و با وجود انتقادهايي كه دو طرف به فيلم داشتند، باز هم معتقديد فيلم روايت صادقانهاي داشته است؟
من با مغز كمال موافق نيستم. اما ميگويم اگر كمالها نبودند اين مملكت حالا پابرجا نبود. اما كمالها لطفا به حرف رحيمها گوش كنند! «ماجراي نيمروز» يك واقعه تاريخي را روايت ميكند. يعني براي به ثمر رسيدن آن ما به اسناد نياز داشتيم و اين سندها واقعا وجود داشت. متاسفانه ما اتفاقات تاريخي را زود فراموش ميكنيم. اين فيلم درباره مقطعي از تاريخ حرف ميزند نه بعد و قبل از آن واقعه. همين حالا اگر من فيلمي درباره مافيايي ايراني بسازم و تفنگ بدهم دست شخصيتهاي فيلمم، كسي آن را باور نميكند.
چرا؟ چون اين تصوير به ما نميآيد! حالا تو ميخواهي فيلمي معمايي- پليسي بسازي و بخشي از تاريخ را به نمايش بگذاري و چه بستري مناسبتر از تاريخي كه يك گروه مسلح عليه حكومت مركزي اعلان جنگ كردند. هر جاي دنيا حكومتي انقلاب كند و بر اساس رفراندوم، انتخابات و قانون اساسي مستقر شود و در عين حال يك گروه مسلح عليه اين حكومت اعلان جنگ كنند، حتي با فرض بحق بودن خواستهشان، بايد روي حكومت مستقر اسلحه بكشد؟! هيچ جاي دنيا حتي در جوامع پيشرفته چنين چيزي را برنميتابند.
من فكر ميكنم در برخورد با اين گروه شايد اشتباهاتي وجود داشته، اما واقعيت اين است كه سازمان مجاهدين خلق در آن دوره به اين جنايتها دست زد و جوابش را هم گرفت. بالاخره خشونت، خشونت ميآورد. همين چند وقت ديديد كه در مقابل حمله تروريستي تهران چه همبستگياي ايجاد شد؟ آن موقع هم وضعيت به همين گونه بود. فرقي ندارد گروه تروريست مجاهدين خلق باشد يا جندالشيطان! من كاري ندارم كه آبشخور فكري اينها درست است يا نه، صلاحيت بررسي چنين چيزي و اطلاعات مورد نياز آن را هم ندارم.
در فيلم هم تحليلي اتفاق نميافتد. اما اين مساله واضح است هر كجاي دنيا كسي روي حكومت مركزي اسلحه بكشد، محارب است. حالا اينكه ما در برخورد با آنها درست عمل كردهايم يا نه، يعني اينكه ميتوانستيم جذب قدرتشان كنيم يا نه، چيزي نيست كه من بتوانم درمورد آن قضاوت كنم. چون در كشور ما گردش آزاد اطلاعات وجود ندارد و همه اطلاعات من هم از طريق منابع و تاريخ رسمي اين مملكت است. من در دل زندانها نبودم كه بدانم چه گذشته است فقط ميگويم نفس اسلحه كشيدن روي حكومت مستقر و مردم اشتباه است. چرا گروههاي سياسي ديگر همان زمان اسلحه نكشيدند؟! چرا تلاش كردند از طريق سياسي عمل كنند؟!
به نظرم زمان اسلحه كشيدن گذشته است. چه در مورد قدرت حاكم و چه براي مخالفين. دوره ابرفراخوانها گذشته است. به همين خاطر در هر بخشي من طرفدار اصلاحاتم و معتقدم امروز كه اصلاحطلبها سركارند، نقد آنها يعني خود اصلاحطلبي. تا ياد نگيريم در هر حوزهاي از دگمانديشي خلاص شويم و آزادانديشي نداشته باشيم، به جايي نميرسيم. نياز آزادانديشي هم وفور اطلاعات درست است. اطلاعات ما مدام بر اساس شنيدههايمان از آدمهاي مختلف است. همه هم شكر خدا به يك منبع بالا وصلاند! (ميخندد)
با اين تفاسير آنچه در «ماجراي نيمروز» و فيلمهاي مشابه آن روايت ميشود، بر اساس گردش آزاد اطلاعات نيست!
من حالا و در جواب سوال شما به عنوان يك مخاطب پاسخ ميدهم نه بازيگر. چون اين سوالها را بايد از خالقان اثر پرسيد. از فيلمنامهنويس و كارگردان. اما چون تقريبا در جريان زير و بمهاي اثر هستم به عنوان يك مخاطب كمي مطلع پاسخ ميدهم. «ماجراي نيمروز» اگر هيچ كاري هم نكرده باشد، يك بحث قديمي را زنده كرد و حكومت را در موقعيتي قرار داد كه به مردم اطلاعات بيشتري بدهد چون واقعا خيلي از جوانها و نوجوانها حتي اسم اين گروه را هم نشنيده بودند و ميپرسيدند واقعا؟! در تهران؟! اين همه ترور؟! بخش مهمي از تاريخ معاصر انگار گم شده باشد. من باور دارم شيوه مجاهدين خلق در آن دوره اشتباه بود. بعدها هم كه جاي خود دارد. اين گروه چيزي براي دفاع باقي نگذاشته است. حتي توسط خودش. ما نبايد مرصاد را فراموش كنيم.
دلم براي تمام كساني كه ناآگاهانه يا هيجاني بخشي از تاريخ خونين اين گروهك شدند، ميسوزد اما نميتوانم فراموش كنم اسلحه در دست آنها چه كرد. اين گروه حتي در ميان مردم هم جايي نداشتند و راي نياوردند. اگر فكر ميكردند حرفشان درست است و خريدار دارند، بدون در دست گرفتن اسلحه حيات سياسيشان را ادامه ميدادند. شايد سنگهاي زيادي جلوي پايشان ميانداختند اما بالاخره راهي براي ادامه حيات سياسيشان وجود داشت. زمان كشيدن اسلحه و تغيير يكشبه حكومت ديگر گذشته است. ناامني به هر شكلي بد است و من فكر ميكنم «ماجراي نيمروز» نياز به مرور تاريخ و حتي افشاي اطلاعات جديد براي نسل جديد را ثابت كرد.
همهچيز درباره اين گروهك، جنايتهايشان و حتي اشتباههاي احتمالي قدرت در برخورد با آنها را. جاي نگراني نيست. آنها از پيش باختهاند. من خاطرات آقاي هاشمي رفسنجاني را خيلي دوست دارم. درست است كه اين خاطرات از فيلترهاي متعددي گذشته و چاپ شده است اما در آن به نكات قابل توجهي از آن دوران اشاره ميشود. متاسفانه همه ما سياسي هستيم و نميتوانيم نباشيم. فرهنگ و هنر بايد سرنوشت مردم هر كشوري را رقم بزند و اين خواسته قلبي من است اما در كشور ما اين اتفاق نميافتد.
حرف از آزادانديشي زديد اما من فكر ميكنم در فيلمهايي سياسي نميشود ادعاي آزادانديشي داشت. به هر حال گرايش ما به وقايع مشخص است. در چنين شرايطي ميشود عدالت و واقعيت را در روايت يك ماجرا در نظر گرفت؟
واقعيت چيست؟
آن چيزي كه ذهن من ميسازد!
واقعيت همان چيزي است كه ذهن شما به عنوان مخاطب يك اثر ميسازد. حالا چطور ميتوانيد بگوييد واقعيت چيست؟
يك فيلمساز چطور ميتواند از واقعيت حرف بزند؟!
همين است! هر كسي از ظن خود شد يار من. وقتي ما نميدانيم واقعيت چيست، مجبوريم به پوسته ظاهري امر بپردازيم و هي بگوييم اين قلب واقعيت است. خب روي كار بودن حكومت مستقر و اسلحه كشيدن گروهي مسلح عليه آن و عليه مردم يعني چه؟ اين اتفاق در هيچ جاي دنيا مرسوم نيست. يادمان نرود در امريكا ارتش با فرقه ديويديه چه كرد. با زن و مردشان و مزرعهاي كه تبديل به زرادخانه كرده بودند. وقتي مفاهيم نسبي است، چه كسي ميتواند بگويد واقعيت چيست؟ چند وقت پيش دو گرايش سياسي مختلف از حضرت علي (ع) نقل قولهايي كردند كه همهشان هم درست بود و هيچ يك از طرفين نتوانست آن يكي را نقض كند. در اين وضعيت تكليف چيست؟! به نظرم حقيقت يك مفهوم گمشده است. در اروپا و امريكا هم كه ميگويند گردش آزاد اطلاعات وجود دارد، تا جايي امكان دسترسي به واقعيت فراهم است.
اينكه ما مدام همهچيز را مورد قضاوت قرار ميدهيم، ويژگي تمدن و شهرنشيني است. پس به واقعيت از ديد خودمان نگاه ميكنيم. مشكل ما اين است كه رسانه حرفهاي نداريم! فرض كنيد حكومت بخواهد خوانش خودش را از تاريخ و وقايع سياسي براي مردم جا بيندازد؛ متاسفانه حتي براي همين هم رسانه حرفهاي ندارد. فيلم «نجات سرباز رايان» و… اينها مانيفست امريكايي است. بهبه ميكنيم و كسي نميگويد سفارشي است. اما به فرض محال و باور به اينكه ماجراي نيمروز فيلم سفارشي است، مجوزي ميشود كه همه نه تنها محتواي «ماجراي نيمروز» بلكه سازندگان و عواملش را قضاوت ميكنند!
كسي مثل دكتر زيباكلام برآورد مالي ذهني هم ارايه دادند حتي. آن هم فيلمي كه خودش اصلا قضاوت نميكند. به مجاهدين خلق نزديك نميشود كه قضاوتشان نكند اصلا. در ديالوگها و ميميكها حتي. تنها حرفش اين است كه خشونت، خشونت ميآورد و خشونت كني اجازه خشونت كردن ميدهي! و اينكه اين شهر همين تهران روزگاري نه چندان دور پر از گلوله و ترور و خشونت و خون بوده است. اينكه بترسيم از انشقاق و ناخن كشيدن به هم. اينكه سياسيون اينقدر عصباني نباشند و طرفدارانشان را عصبي نكنند.
اين همه آدم كه براي مقاصد سياسيشان تلاش كردند، زندان رفتند و حتي شغلشان را از دست دادند مگر نميتوانستند اسلحه در دست بگيرند؟! آنها از هر طيفي براي من آدمهاي قابل احترامي هستند.
لابهلاي پذيرفتن اين نقشها نگران مخدوش شدن چهرهتان به عنوان بازيگر نيستيد؟!
من شأن هنر را آنقدر بالا ميدانم كه برايم مهم نيست عامه مردم چه ميگويند. در حال حاضر هم مغضوب دو گروه سياسي هستم. سر وقايع سال ٨٨ تصاويري از هر دو طيف ديدم كه واقعا جاي تعجب داشت. حالا ميگوييم سرباز ضد شورش را اگر رها كنيد، نابود ميكند و اصلا كارش همين است اما خشونتي كه يك آدم معمولي نسبت به جوان ١٨ ساله هموطنش از هر دو طرف اعمال ميكند، چه توجيهي دارد؟ بسيجي با غير بسيجي. به خدا اينها ترسناك است! جواني كه با هر تفكري مادري دارد و انتظارش را ميكشد.
او هم هموطن من است، همان كه الان گوشهاي گيرش آوردهايم و كتكش ميزنيم. نه سرباز ضد شورش. من دارم كتكش ميزنم. من ميترسم از اين دور شدنها. از اين عصبانيتهاي دو طرفه. از اختلافي كه به نفرت تبديل شود. ميدانيد زيباترين تصويري كه در انتخابات اين دوره رياستجمهوري ديدم، چيست؟ تصويري بود كه دو نفر دست در گردن هم انداختهاند و يكي عكس رييسي را در دست داشت و ديگري عكس روحاني را. با وجود اينكه تا توانستم به نفع آقاي روحاني راي جمع كردم، اما از ديدن اين تصوير كيف كردم.
اينكه آدمها با وجود اختلاف كنار هم بمانند. متاسفانه وقتي اصول تيز ميشود، آدمها زخم ميخورند و با هم درگير ميشوند. وقتي پاي نسبت خوني و رفاقت وسط ميآيد، بايد سياست كمرنگ شود. به همين خاطر من عاشق اتفاقات مليام. يك بار هم مطلبي نوشتم كه ما در عزاهاي ملي، متفرقتريم اما در شادي ملي خيلي متحد ميشويم. من چهرههاي معتدل را از هر دو طرف دوست دارم. با اينكه به وضوح طرفدار اصلاحاتم اما از تندروهاي جبهه اصلاحات همانقدر دلگيرم كه از تندروهاي اصولگرا.
اي كاش روزي برسد كه بتوانيم همهچيز را درست تشخيص دهيم. لازمه اين تشخيص درست هم داشتن معيار است، تا معيار درستي از هر دو طرف نداشته باشي، نميتواني به تشخيص برسي. يادمان نرود قبل از هر چيزي يك كشور و نظام مستقر وجود دارد كه حاصل خون هزاران شهيد است.
هيچ كس نميتواند منكر اين مساله شود. من از سوءاستفاده كردن از خونهاي ريخته شده ناراحتم اما نميتوانيم و هرگز نبايد آنها را منكر شويم. فيلم سياسي ساختن و بازي كردن بالاخره عواقبي هم دارد و طبيعي است كه از هر دو طرف مورد فشار قرار بگيري. آرزو ميكنم روزي برسد كه تنها حركت سياسي ما راي دادن باشد. همچنان معتقدم هنر و ادبيات ميتواند دنيا را نجات دهد و دغدغهام هم همين است. ميگويم كاش سياسي نباشيم اما نصف حرفهايم سياسي شد. خودم مثال نقض حرفهايم شدم. خب من عاشق اين كشورم. در تمام انتخاباتها شركت كردهام. در جنگ آسيب ديدهام اما نميتوانم منتقد هم نباشم. انتقاد بيمه حوادث اين كشور و حكومت است.