خواندن داستان کوتاه برای بسیاری از افراد بهترین سرگرمی است. اگر به خواندن داستان کوتاه علاقه دارید این بخش گهر را بخوانید چرا که چند داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی را منتشر می کنیم.
چند داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی
The Pillow Fairy.
A long, long time ago, thousands of children in the world didn’t know how to tell whether they were treating others well or badly. They could hit their brothers and sisters, thinking they were doing good. They could be filled with regret at having helped their mother or having tidied their bedroom. The whole day through, the fairies had to explain to the kids whether they had been good or bad. It was a tremendously boring and tiring job.
One of the fairies was called Sparkles, and she was great fun. She thought it would be better to teach the children a few things, and so she invented a talking pillow for her favourite girl, Alicia.
When Alicia went to bed, the pillow would ask her:
-“Tell me, my girl, what did you do today?”
Whenever Alicia told her that she had done bad things, the pillow would make annoying noises through the night, and contort itself into all kinds of uncomfortable lumps and bumps. Of course, Alicia could hardly get any sleep.
But when Alicia talked of good things she had done, the pillow would purr like a pussycat, would wish Alicia a good night, and would play sweet soft music the whole night through. Before long, the girl had learnt how to behave so that her pillow would play lovely music every night.
Sparkles the fairy then decided to use the pillow on another little girl who was giving her a lot of trouble. At first, Alicia was afraid that she might forget how to be good, but she remembered the words she had heard every night, and she would say to herself:
-“Let’s see then, Alicia. What did you do today?”
Alicia was pleased to find that she herself now knew whether she had behaved well or not. And when she had been good, she slept wonderfully. Just like when the talking pillow had been there, she found it hard to sleep whenever she had done something bad. And she could only feel peace if she promised to make right, the next day, whatever harm she had done.
ترجمهی داستان کوتاه انگلیسی بالشت سخنگو
در زمانهای خیلی خیلی دور، هزاران بچه در سراسر جهان نمیدانستند که چطور بفهمند که آیا با دیگران درست رفتار میکردند یا خیر. آنها میتوانستند برادران و خواهران خود را کتک بزنند درحالیکه فکر کنند که رفتار خوبی داشتهاند. یا میتوانستند پر از پشیمانی بشوند که چرا به مادرشان کمک کردهاند یا اتاقخوابشان را مرتب کردهاند. در تمام طول روز، پریها بایستی به بچهها توضیح میدادند که آیا رفتارشان درست بوده یا خیر. این کار فوقالعاده کسلکننده و خستهکننده بود.
یکی از پریها اسمش اسپارکلز بود، که خیلی باصفا بود. او با خودش فکر کرد که شاید بهتر باشد که به بچهها چیزهایی یاد بدهد. بنابراین یک بالشت سخنگو برای دختر محبوبش، آلیسا، اختراع کرد.
وقتی آلیسا به رختخواب میرفت، آن بالشت از او میپرسید:
-“دخترم، به من بگو که امروز چهکار کردی؟”
هر وقت آلیسا به بالشت میگفت که کارهای بدی انجام داده، آن بالشت صداهای اذیت کنندهای در طول شب از خود درمیاورد؛ و خودش را تبدیل به یک بالشت سفتوسخت و بدترکیب میکرد. به خاطر همین آلیسا اصلاً نمیتوانست خوب بخوابد.
اما هنگامیکه آلیسا از کارهای خوبی که انجام داده بود صحبت میکرد، آن بالشت بسیار گرمونرم میشد، آرزو میکرد که آلیسا خواب خیلی خوبی داشته باشد، و در طول شب یک موسیقی دلنشین برای آلیسا پخش میکرد.
زیاد طول نکشید که دختر قصهی ما یاد گرفت که چه طور رفتار کند که هر شب بالشتش یک موسیقی دوستداشتنی برایش پخش کند.
پسازاین، پری قصهی ما اسپارکلز، تصمیم گرفت که این بالشت را روی یکی دیگر از دخترها که خیلی برایش مشکلساز بود امتحان کند. آلیسا اول نگران این بود که نکند یادش برود که چگونه میتواند خوب باشد یا بد. اما کلماتی که هر شب میشنید یادش افتاد. و هر شب به خودش میگفت:
-“بذار ببینم آلیسا. امروز چهکارهایی انجام دادی؟”
آلیسا، وقتی فهمید که خودش الآن میداند که آیا رفتارش خوب بوده یا بد، خیلی خوشحال شد. و وقتی خوب بود، خیلی فوقالعاده میخوابید. اما همانند وقتیکه بالشت سخنگو پیشش بود، اصلاً نمیتوانست خوب بخوابد وقتی متوجه میشد که کارهای بدی انجام داده است. و تنها وقتی به آرامش میرسید که به خودش قول دهد که روز بعد همهچیز را درست کند. هر کار اشتباهی که انجام داده بود.
***
The Last Dinosaurs
In a lost land of tropical forests, on top of the only mountain in the region, trapped inside an old volcanic crater system, lived the last ever group of large, ferocious dinosaurs.
For thousands and thousands of years they had survived all the changes on Earth, and now, led by the great Ferocitaurus, they were planning to come out of hiding and to dominate the world once more.
Ferocitaurus was an awesome Tyrannosaurus Rex who had decided they had spent too much time isolated from the rest of the world. So, over a few years, the dinosaurs worked together, demolishing the walls of the great crater. When the work was done, all the dinosaurs carefully sharpened their claws and teeth, in readiness to terrorise the world once again.
On leaving their home of thousands of years, everything was new to them, very different to what they had been used to inside the crater. However, for days, the dinosaurs continued on, resolute.
Finally, from the top of some mountains, they saw a small town. Its houses and townsfolk seemed like tiny dots. Never having seen human beings before, the dinosaurs leapt down the mountainside, ready to destroy anything that stood in their way…
However, as they approached that little town, the houses were getting bigger and bigger… and when the dinosaurs finally arrived, it turned out that the houses were much bigger than the dinosaurs themselves. A boy who was passing by said: “Daddy! Daddy! I’ve found some tiny dinosaurs! Can I keep them?”
And such is life. The terrifying Ferocitaurus and his friends ended up as pets for the village children. Seeing how millions of years of evolution had turned their species into midget dinosaurs, they learned that nothing lasted forever, and that you must always be ready to adapt.
And adapt those dinosaurs did, Making for truly excellent and fun pets.
ترجمه داستان آخرین دایناسورها:
در یک سرزمین گمشده از جنگلهای استوایی، در بالای تنها کوه منطقه، محاصرهشده در میان یک دهانهی ساختهشده از مواد مذاب آتشفشانی، یک گروه از آخرین بازماندگان دایناسورهای بزرگ و وحشی زندگی میکردند.
برای هزاران و هزاران سال، آنها از تمامی تغییرات زمین جان سالم بدر بردند. و اکنون با رهبری فراسوتورس بزرگ، آنها داشتند برنامهریزی میکردند که از مخفیگاه خود بیرون بیایند و باری دیگر جهان را به تسخیر خود دربیاورند.
فراسوتورس یک دایناسور خفن از نژاد رکس تیرانوسور بود که با خود فکر کرد که زمان زیادی را بهصورت منزوی از دیگر جهان گذرانده بودند. برای همین، برای چند سال دایناسورها با کمک یکدیگر، دیوارهای دیوارهی بزرگ آتشفشانی را خراب کردند. وقتیکه کارشان تمام شد، تمامی دایناسورها بهدقت دندانها و پنجههای خود را تیز کردند؛ تا باری دیگر در دنیا رعب و وحشت ایجاد کنند.
وقتیکه خانهی چندین و چند هزارسالهی خود را ترک کردند، همهچیز برای آنها تازگی داشت؛ و بسیار با آن چیزی که در خانهی خود در میان دیوارههای آتشفشانی به آن عادت داشتند تفاوت داشت.
اما برای روزها، دایناسورهای قصه ما بهطور مصممی به راه خود ادامه دادند.
درنهایت از بالای تعدادی کوه، شهر کوچکی دیدند. خانهها و مردم شهر مثل نقاطی ریز دیده میشدند. دایناسورها که هیچگاه انسانی ندیده بودند، از کوهپایه به سمت پایین پریدند، درحالیکه آماده بودند هر چیزی که سر راهشان قرار میگرفت را ویران کنند.
اما، همانطور که به آن شهر کوچک نزدیکتر میشدند. خانهها بزرگ و بزرگتر میشدند … و وقتیکه درنهایت دایناسورها به آن شهر رسیدند، مشخص شد که خانهها از خود دایناسورها خیلی بزرگتر بودند! پسربچهای که داشت ازآنجا میگذشت گفت: “پدر! پدر! من چند تا دایناسور کوچک پیدا کردم! آیا میتوانم آنها را نگهدارم؟”
زندگی نیز اینچنین است. فراسوتورس وحشتناک و دوستانش به حیوانات خانگی بچههای روستا تبدیلشدند. وقتیکه دیدند که چگونه سیر تکاملی میلیونها سال چگونه، گونهی جانوریشان را به دایناسورهای ریزهمیزه تبدیل کرده است؛ یاد گرفتند که هیچچیز تا پایان باقی نمیماند، و شما همیشه بایستی برای وفق دادن خود (با شرایط جدید) آماده باشی.
آن دایناسورها هم با تبدیلشدن به حیوانات خانگی عالی و شاد با شرایط جدید وفق پیدا کردند.
***
Mountain climber
The story tells about a mountain climber, who wanted to climb the highest mountain.
He began his adventure after many years of preparation, but since he wanted the glory just for himself, he decided to climb the mountains alone
The night fell heavily in the heights of the mountain, and the man could not see anything.
All was black. Zero visibility, and the moon and the stars were covered by the clouds
As he was climbing…only a few feet away from the top of the mountain, he slipped and fell into the air.
Falling at a great speed the climber could only see black spots as he went down, and the terrible sensation of being sucked by gravity
He kept falling … and in those moments of great fear, it came to his mind all the good and bad episodes of his life
He was thinking now about how close death was getting, when all of a sudden he felt the rope tied to pulled his waist and pulled him very hard. His body was hanging in the air…
Only the rope was holding him. And in that moment of stillness “he had no other choice but to scream: “Help me God
All of a sudden, a deep voice coming from the sky answered want do you want me to do?
“Save me God!”
“Do you really think I can save you?”
“Of course I believe you can.”
Then cut the rope tied to your waist”
There was a moment of silence…and the man decided to hold on the rope with all his strength
The rescue team tells that the next day a climber was found dead and frozen. His body was hanging from a rope, his hands holding tight to it, only three feet away from the ground.
داستان کوهنورد
داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست ازبلندترین کوه ها بالابرود.
اوپس ازسال ها آماده سازی، ماجراجویی خودراآغازکردولی ازآنجایی که افتخارکاررافقط برای خودمی خواست تصمیم گرفت تنهاازکوه بالابرود.
شب بلندی های کوه راتماما دربرگرفت ومردهیچ چیزرانمی دید
همه چیزسیاه بود.اصلا دیدنداشت وابرروی ماه وستاره هاراپوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت.چندقدم مانده به قله ی کوه پایش لیز خورد ودرحالی که به سرعت سقوط می کرد ازکوه پرت شد.
درحال سقوط فقط لکه های سیاهی رادرمقابل چشمانش می دید.
واحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه اورادرخودمیگرفت
همچنان سقوط میکردودرآن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب وبدزندگی به یادش آمد.
اکنون فکرمیکرد مرگ چقدر به اونزدیک است.
ناگهان احساس کردکه طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بودوفقط طناب اورانگه داشته بود.
ودراین لحظه ی سکون برایش چاره ای نماندجزآنکه فریادبکشد”خدایا کمکم کن!”
ناگهان صدای پرطنینی که از آسمان شنیده می شدجواب داد:”ازمن چه می خواهی؟”
– ای خدانجاتم بده
– واقعاباورداریکه من می توانم تورانجات بدهم؟
– البته که باوردارم
– اگرباورداری طنابی راکه به کمرت بسته است پاره کن…
یک لحظه سکوت… ومردتصمیم گرفت باتمام نیرو به طناب بچسبد
گروه نجات می گویندکه روزبعدیک کوهنوردیخ زده رامرده پیداکرند.
بدنش از یک طناب آویزان بودوبادست هایش محکم طناب را گرفته بود…
واوفقط یک متراززمین فاصله داشت.