قصه شنگول و منگول متن + صوت و عکس

قصه شنگول و منگول یکی از قصه های آموزنده ای است که نسل به نسل از پدر و مادرها منتقل شده است و بچه ها علاقه بسیاری به شنیدن این قصه دارند. ما در این بخش متن قصه شنگول و منگول را به همراه فایل صوتی تهیه کرده ایم که در ادامه میتوانید آنرا مشاهده کنید.

دانلود قصه شنگل و منگول صوتی


متن قصه شنگول و منگول متن

 
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری توی یه جنگل زیبا و سر سبز، یه خونه کوچیک و قشنگ بود که مامان بزی با بچه های کوچولوش که اسم هاشون شنگول و منگول و حبه انگور بود زندگی میکردن.یه روز مامان بزی تصمیم گرفت که به صحرا بره تا چرا کنه و برای بچه هاش علف های سرسبز و تازه بیاره، پس بچه هاش رو صدا کرد و گفت:
شنگول، منگول، حبه انگور، من دارم می روم به صحرا تا براتون علف های خوشمزه بیارم، وقتی که من نیستم مواظب خودتون باشین و هر کسی که در زد، در را به روش باز نکنین چون شنیدم تازگی ها یه گرگ به جنگل امده و نزدیکی خونه ما خونه ساخته و بدش نمیاد که شماها را بخوره
مراقب باشید که گولتون نزنه چون اون اون میتونه قیافه اش رو تغییر بده تا شما رو گول بزنه تا در را براش باز کنید، اما شما میتونین اونو راحت بشناسین چون یه دستای سیاه و زشت و یه صدای کلفت و خشن داره. مامان بزی بعد گفتن این حرفها از بچه ها خداحافظی کرد و به طرف جنگل به راه افتاد

اما همین که مامان بزی رفت یه گرگ زشت و سیاه از پشت درخت ها بیرون اومد و با صدای کلفت و خشنی گفت من امشب یه غذای خوشمزه دارم و بعدش زبونشو روی لبهاش کشید و نقشه خوردن شنگول، منگول و حبه انگور رو که توی خونه تنها بودنو می کشید.
اقا گرگه جلوی خونه مامان بزی رفت و شروع کرد به در زدن
بزغاله ها پرسیدن : کیه، کیه در میزنه
اقا گرگه گفت: در رو باز کنین منم، منم مادرتون 
اما بزغاله ها صدای گرگ رو شناخته بودن بخاطر همین گفتن:
ما در رو برای تو باز نمیکنیم چون تو مادر ما نیستی، صدای مادر ما خیلی لطیفه اما صدای تو کلفته و دست و پات خیلی سیاه و زشته، از این جا برو ای گرگ بد جنس ما گول نمیخوریم.

اقا گرکه که دید نمیتونه بچه ها رو گول بزنه به شهر رفت و از نانوا مقداری خمیر گرفت و روی دستهاش مالید و پیش آسیابان رفت و از اون هم مقداری آرد خرید و روی دستهاش پاشید و بعد رفت از شیرینی فروشی مقداری شیرینی خرید و خورد تا صداش نازک و شیرین بشه
وقتی آقا گرگه همه ی این کارها رو انجام داد به جنگل برگشت و رفت سمت خونه شنگول و منگول و با دستهای سفیدش در حالی که شیرینی هم میخورد در خونه رو زد و با صدای نازکی گفت بچه ها در خونه رو باز کنید منم منم مادرتون و بعد دستش رو جلوی پنجره برد تا بچه ها دست های سفیدش رو ببینن

بچه ها که گول آقا گرگه رو خوردن و فکر کردن مامانشون امده و براشون غذاهای خوشمزه آورده با خوشحالی در رو به روی آقا گرگه باز کردن
و اقا گرگه با قیافی زشت و وحشتناکش که از گزسنگی چشم هاش برق میزد وارد خونه شد
شنگول، منگول و حبه انگور خیلی ترسیده بودن و با خودشون می گفتن کاش در رو باز نمیکردیم ، اشتباه کردیم اما خیلی دیر شده بود
و باید کار دیگه ای انجام میدادن بخاطر همین، فرار کردن و هر کدوم یه جای قایم شدن، یکی خودش رو انداخت تو ظرفی که پر کف و صابون بود یکی پشت صندلی قایم شد و یکیشون توی ساعت دیواری
خلاصه که اونا تلاش کردن تا آقا گرگه اونها رو پیدا نکنه اما دیگه فایده ای نداشت چون بزغاله ها به حرف مامانشون گوش نکرده بودن.
اقا گرگه فریاد زد: که خودتون رو قایم نکنین چون من شما رو پیدا می کنم و با خودم می برم
در همین حین آقا گرگه بدجنس دو تا از بزغاله ها پیدا کرد و گرفت اما چون میترسید که مامان بزی برگرده دیگه دنبال سومین بزغاله نگشت و رفت

همین که آقا گرگه رفت مامان بزی به خونه رسید دید که در خونه بازه
خیلی نگران شد و بچه ها رو صدا زد: شنگول، منگول، حبه انگور کجایین؟ اما صدایی نشنید
تا اینکه حبه انگور که توی کمد پنهون شده بود بیرون اومد و تمام اتفاقاتی که افتاده بود را برای مامان بزی تعریف کرد
مامان بزی خیلی ناراحت شد و از اونجایی که خونه آقا گرگه رو بلد بود به سمت خونه اش راه افتاد تا دیر نشده بچه هاش رو نجات بده
وقتی به خونه آقا گرگه رسید روی پشت بوم خونه اش رفت و با سم هاش روی بام خونه اش زد و هر چی گرد و خاک بود توی خونه گرگه ریخت
اقا گرگه فریاد زد کیه رو پشت بوم خونه من؟
مامان بزی داد زد که: ای گرگ حیله گر تو بردی شنگول منو؟ تو بردی منگول منو؟
اقا گرگه گفت: بله من بردم شنگول تو رو، من بردم منگول تو رو
مامان بزی که خیلی ناراحت شد گفت: پس من اومدم به جنگ با تو
گرگه بد جنس خندید و گفت: تو میخواهی با این جثه کوچیک و ضعیف با من بجنگی؟
مامان بزی گفت من با تموم قدرت و نیروم با تو میجنگم تا بچه هامو نجات بدم
پس قرار گذاشتن که روز بعد وسط جنگل با هم مبارزه کنن
روز بعد هر دوتاشون به دشت آمدن
مامان بزی که فکری به ذهنش رسیده بود به گرگ حیله گر گفت: این نزدیکی ها یه رودخونه هست بیا بریم کمی آب بخوریم بعد با هم مبارزه کنیم
اونها به رودخونه رفتن و چون آقا گرگه تشنه اش بود انقدر آب خورد که دیگه نمیتونست راه بره و شکمش حسابی بزرگ شده بود
اما مامان بزی دهنش رو توی آب رودخونه فرو کرده بود اما آب نخورد که سنگین نشه و چابکی و فرزی خودشو از دست نده

در همین موقع مامان بزی که دید گرگه حسابی سنگین شده و نمی تونه درست و حسابی مبارزه کنه با شاخش یه ضربه ی محکم به گرگه زد و اونو پرت کرد توی آب رودخونه. گرگه که از بس آب خورده بود کند و بی حرکت شده بود نتونست خودش رو ازتو رودخونه نجات بده و آب اونو با خودش برد.
خانم بزی که از گرگ بدجنس خیالش راحت شده بود به طرف خونه ی گرگ به راه افتاد تا بره و شنگول و منگول رو نجات بده.
بزغاله ها وقتی مامانشون رو دیدن خیلی خجالت کشیدن و از کار نادرست خودشون حسابی شرمنده شدن و قول دادن که از اون به بعد حرف مادرشون رو خوب خوب گوش کنن تا اتفاق بدی براشون نیفته و بعد از اون به همراه مامان بزی به سمت خونشون به راه افتادن.
تو مسیر برگشت مامان بزی به بچه هاش گفت : «بزغاله های من! از این به بعد دیگه باید همیشه پیش خودم بمونین. فردا صبح که می خوام برم گل بچینم و ببرم بازار بفروشم باید همراه من بیاین. چون نمی تونم شما رو خونه تنها بذارم.»
بزغاله ها گفتن : «چشم مامان بزی!»
و منتظر شدن تا آفتاب طلوع کنه و روز جدید شروع بشه.
اشتراک گذاری:
دیگران چه می‌خوانند

ارسال دیدگاه