داستان سیاوش در شاهنامه چیست؟

داستان سیاوش در شاهنامه چیست؟ در ادامه این مطلب گهر داستان را برایتان عنوان می کنیم.

داستان سیاوش در شاهنامه چیست؟

پرورشِ سیاوش بدستِ رستمِ دستان

از آنجا که دربار، جایی مناسب برای پرورشِ سیاوش نبود؛ کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد تا وی را بپرورد و بیاموزد. رستم، در زابلستان، سیاوش را آیینِ سپاه‌راندن و کشورداری آموخت و برخی از شایسته‌ترین ویژگی‌های خود را به وی منتقل ساخت.

سواری و تیر و کمان و کمند              عنان و رکیب و چه و چون و چند

نشستن‌گه و مجلس و میگسار              همان باز و شاهین و یوز و شکار

ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه                         سخن‌گفتن و رزم و راندن‌سپاه

هنرها بیاموختش سربه‌سر                 بسی رنج‌ها بُرد و آمد به سر

سیاوش چنان شد که اندر جهان                        همانندِ او کس نبود از مَهان

بازگشت از زابلستان

چون سیاوش از زابلستان به کاخِ پدر بازآمد، کاووس وی را نواخت و به شادیِ آمدنِ فرزند جشنی برپا کرد. سیاوشِ خوش‌چهره چنان است که همه از زیباییِ وی هم‌چون یوسف، حیرانند. از سویی دیگر، روحیاتِ اخلاقیِ نیک از جمله پاکدامنی و شرم نیز از ویژگی‌های بارزِ وی است.

سودابه

سودابه دخترِ شاهِ هاماوران و همسرِ کیکاووس، پس از بازگشتِ سیاوش و دیدنِ او شیفتهٔ سیاوش شد. چنان‌که در نهان، پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستانِ شاهی فراخواند اما سیاوش نپذیرفت.

روزی دیگر، سودابه نزدِ کیکاووس رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستند تا وی از میانِ دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش نیز به ناچار و برای اطاعت از دستورِ پدر به شبستان رفت:

چو ایشان برفتند سودابه گفت              که چندین چه داری سخن در نهفت

نگویی مرا تا مرادِ تو چیست              که بر چهرِ تو فرّ چهر پریست

هر آن‌کس که از دور بیند تو را                       شود بیهُش و برگزیند تو را

در بارِ سوم؛ سودابه، سیاوش را به نزدِ خویش فراخواند و خود را به وی عرضه کرد اما سیاوش برآشفت و به تلخی از آنجا برخاست. سودابه نیز کاووس را باخبر کرد و سیاوش را متهم ساخت:

سیاوش بِدو گفت هرگز مباد                که از بهرِ دل سر دهم من به‌باد

چنین با پدر بی‌وفایی کنم                   ز مردیّ و دانش جدایی کنم

تو بانوی شاهی و خورشیدِ گاه                         سزد کز تو ناید بدین‌سان گناه

وزان تخت برخاست با خشم و جنگ                 بِدو اندر آویخت سودابه چنگ

بِدو گفت من رازِ دل پیشِ تو               بگفتم نهان از بداندیشِ تو

مرا خیره خواهی که رسوا کنی                       به پیشِ خردمند رعنا کنی

کاووس پس از شنیدنِ حرف‌های سودابه، در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفرِ گناه بکُشد اما برای آزمایش، نخست جامه و دستِ سودابه را بویید و در آن بویِ مُشک و گلاب و شراب یافت و در دست‌وبرِ سیاوش، بویی به مشامش نرسید. پس دانست که سودابه به ناراستی سخن گفته است و پسرش سیاوش بی‌گناه است:

ز سودابه بوی مِی و مُشکِ ناب                       همی یافت کاووس بوی گلاب

ندید از سیاوش بدان گونه بوی                        نشانِ بِسودن نبود اندروی

اشتراک گذاری:
دیگران چه می‌خوانند
ارسال دیدگاه