متن داستان زال و سیمرغ شاهنامه

شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی یمی از مشخصه های کشور ایران در سراسر جهان است. گهر در این بخش متن داستان زال و سیمرغ شاهنامه را منتشر می کند.

متن داستان زال و سیمرغ شاهنامه

متن داستان زال و سیمرغ شاهنامه

سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا میشود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود.سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد.جائیکه سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد.ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را مثل جوجه ھای خود بزرگ کرد. سالھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.

سام در خواب دید مردی براسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او میآید و مژده داد که فرزند تو زنده است.

سام پس از نیایش با گروھی به بسوی کوه البرز رفت.سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمده اند.سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی اورا برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد.

اشک از دیدگان فرو ریخت و بزبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تورا تنھا نخواھم گذارد و تورا به پادشاھی می رسانم.من دل به تو بسته ام برای آنکه ھمیشه با توباشم تعدادی از پر خود را بتو میدھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.سیمرغ دل دستان را رام کرد و اورا برپشت گرفت و نزدیک سام برزمین نشست.قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند.و ھمه باھم راھی ایرانشھر و به دیدن منوچھر رفتند.

منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان ( زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.

در زابلستان، سام تاج وتخت و کلید گنج را به زال سپرد وبعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت. روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد.مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا بنام رودابه داشت.زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود.بعد ازمدتھا نامه نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب،

بالاخره زال به دیدارمنوچھر رفته بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر بااین

وصلت موافقت میکند.

سام نیز که فرزند را بکام دل خویش دید پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال سپرد.

سالی گذشت و ھنگامی رسید که رودابه فرزند بیاورد.ھرچند فرزند در دل مادر بزرگتر می شد رودابه لاغرتر می گشت و دوران بارداری او با سختی فراوان توام بود تا زمانی رسید که کودک می خواست به دنیا بیاید. رودابه در اندیشه بود که از درد زایمان خواھد مرد.پوستش از بزرگی کودک ترکیده بود و روزی چنان درد بالا گرفت که رودابه از ھوش رفت.

زال ناگھان بیاد سیمرغ افتاد و پر او را آتش زد.لحظه ای بعد آسمان تیره شد و سیمرغ در آسمان پدیدار گردید و به نزدیک زال برزمین نشست.سیمرغ دستور داد مردی دانا و پزشکی ھوشیار بیاید. بعد دستور داد رودابه را شراب بنوشانند که بیھوش شود.با خنجری بُراّن پھلویش را بشکافند و کودک را به سلامت بیرون کشند و جای شکافته را بدوزند و گیاھی را با شیر و مشک کوفته در سایه خنک کرده و برزخم بریزند و پر سیمرغ را بر آن بمالند.

کودک که بدنیا آمد او را رستم نام نھادند.نقاشان صورتی از رستم کشیدند و نزد سام فرستادند.

پس آن پیکر رستم شیر خوار

ببردند نزدیک سام سوار

چندین دایه به رستم شیر میدادند اما کودک ھرگز سیری نداشت.به ناچار از شیرش باز گرفتند و غذایش نان و گوشت شد.در ھشت سالگی کودکی بمانند خود سام شده بود.

روزی زال رستم را بخواست و گفت بھتر است دوستانی از مردم گردن فراز برگزینی و آماده باشی که در آینده حکومت را بتو واگذارم. این بگفت و زال به شبستان خود رفت و رستم ھم به خوابگاه خود.پاسی از شب گذشته بود که پیل سفیدی از بند رھا شده بود و ھمه از جلوی راه پیل فرار میکردند.رستم گرز سام را در دست گرفت ولی بزرگان ایوان راه را بر اوبستند چه او ھنوز کودکی بیش نبود.ولی رستم بایک ضربه نگھبان را بیھوش کرده وبرسر راه پیل سپید ایستاد.

چون پیل رسید، خرطومش را بلند کرد ولی رستم آنچنان بر سرش کوفت که پیل نقش زمین شد.روز بعد زال گفت:دریغ از آن پیل که در جنگھای زیادی مرا یار بود.زال رستم را نصیحت کرد که بر خود غره مشو وپیش از آنکه آوازه پھلوانی تو بجائی برسد سپاھی بردار و به کوه سپند برو و تازیان را به خونخواھی نریمان ( پدر سام)تنبیه کن.رستم با لباس بازرگان و با یک کاروان بار نمک به آن دژ وارد شد و بعد از فروش نمکھا روانه ایوان فرمانده دژ گردید و ھرکس سر راه بود از میان برداشت.رستم دژ را جستحو کرد ودید در میان آن دژ خانه ای از سنگ خارا ساخته اند که دری آھنی دارد.در را با گرز سام درھم کوبید و وارد

خانه شد و در کمال شگفتی گنجینه ای از طلا دید.نامه ای به زال نوشت و بفرمان او گنجینه را از دژ خارج کرده و دژ را آتش زد که بعداً به دست دشمن نیافتد.

زال فرمان داد نامه ای به سام سوار نوشته و بنگارند که کشندگان نریمان را رستم بخون خواھی از میان برد و ھدایای فراوانی برای سام فرستادند.سام خوشحال و رستم را مورد لطف قرار داد.

منوچھر بعد از یکصد و بیست سال از مرگ خود آگاھی یافت.او نوذر را نصیحت فراوان کرد و به او گفت:

آنچه فریدون گفت ھمان کردم.

جھان را از بدکاران پاک کردم،

شھر ھا ساختم و اکنون پس از آن ھمه رنج حکومت را بتو می سپارم و نصیحت میکنم جز نیکی با خلق خدا کاری مکن و بدان که قانون خدا در جھان تازه خواھد شد.دیری نمی گذرد که مردی بنام موسی پیامبر خواھد شد.

مبادا با او کینه ورزی کنی.اگر به تو دین را تبلیغ کردند قبول کن چه آن دین، دین یزدان است.

فرزند پشنگ دشمن تو خواھد شد و تورانیان کار را برتو تنگ خواھند کرد.چون کار بسختی رسید از سام و زال کمک بگیر.

منوچھر بدون ھیچگونه بیماری و درد و آزاری ، دوچشم کیانی بھم بر نھاد و آھی سرد ازسینه اش بیرون شد.

چوسوک پدر شاه نوذر بداشت

ز کیوان کلاه کیی بر فراشت

چون نوذر به شاھی رسید یکباره آئین منوچھر را فراموش کرد. از مردم برید و دلش بنده گنج و دینار شد.مملکت رو به خرابی گذاشت و دیری نگذشت که از تمامی کشور خروش مردم به گوش رسید.نوذر از آه مردم ترسیده و نامه به سام سوار نوشت و کمک خواست. سام سپاھی عظیم آراست و دومنزل یکی خود را به نوذر رسانید.مردم از سام استقبال کرده و خواستند سام خود بر تخت نشیند.

بدیشان چنین گفت سام سوار

که این کی پسندد زمن روزگار

حال اگر دل نوذر از راه پدر بازگشته من او را نصیحت میکنم و براه راست باز خواھم آورد.

کسانی که مرگ منوچھر را به پشنگ در توران زمین خبر دادند، بعداً داستانھای نامردمی نوذر را نیز برایش تعریف کردند.پشنگ به فکر فتح ایران افتاد و یکی از خویشانش بنام گرسیوز را سپھدار کرده و گلباد را آماده جنگ کرد و به فرزندش جھان پھلوان افراسیاب گفت:منوچھر سلم و تور را کشت و کین آنھا را تو برعھده داری.ولی اغریث، فرزند دیگر پشنگ، به آنھا خاطر نشان کرد که سام سپھبد سپاه ایران است و گرشاسب خود برای سرزمینی کافی است و قارن کاوه در رزم ھمتا ندارد.

سپاه تورانیان برآمده از ترکان و چین به نزدیک جیحون رسید.سپاه نوذر بفرماندھی قارن در کنار جیحون اردو زدند. افراسیاب در سرزمین آرمنان ( ارمنیان)سی ھزار جنگجو را برگزیده و به شماساس و خزروان سپرد که به زابلستان بروند و دستان (زال)را ازمیان بردارند. آنھا در راه بودند که خبر رسید سام نریمان درگذشته و زال در کار دخمه کردن اوست.افراسیاب با سپاھی بزرگ در مقابل نوذر قرار گرفت.در جنگ تن به تن، بارمان فرزند افراسیاب، پھلوان

پیر ایرانی قباد را کشت و جنگ گروھی تا شب ادامه پیدا کرد.روز دوم به پیروزی افراسیاب منجر شد و نوذر، طوس و گستھم را بسوی پارس فرستاد تا خانواده اش را به کوه البرز ببرند.روز سوم سپاه افراسیاب بر نوذر چیره شد.

نیمه شب قارن سپاھی برداشت و به دژ سپید رفت.در راه بارمان در کمین او بود ولی قارن بسوی او تاخت و سر از بدنش جدا کرد و بسلامت روانه پارس شد و نوذر ھم به دنبال قارن روانه شد.ولی سپاه افراسیاب در برابر ایشان قرار گرفت نوذر اسیر افراسیاب شد.در راه پارس قارن به نرمی پیش میرفت و سپاه توران به سرداری ویسه به دنبال او و بالاخره بھم رسیدند.سرانجام قارن بر ویسه پیروز شد و ویسه به چالاکی از برابر ایرانیان گریخت تا خود را به افراسیاب رسانید. سپاه شماساس و خزروان که به زابلستان رسید مھراب کابلی فرستاده چرب زبانی را نزد شماساس فرستاد و گفت که من از نژاد ضحاک ھستم و از ترس دختر به زال داده ام و اکنون که زال برای دخمه کردن سام رفته امیدوارم او را دیگر نبینم و از افراسیاب مھلت بگیر تا یکی شویم.شماساس رام شد و مھلت داد و درخاک

زابلستان متوقف شد.مھراب سواری چالاک نزد دستان فرستاد و داستان را شرح داد. دستان چون پیام مھراب کابلی را شنید با سپاھی روانه زابلستان شد و چون بھم رسیدند زال شبانه چند تیر به سوی لشکر شماساس و چادر او انداخت و فردا زال خزروان و گلباد را کشت ولی شماساس فرار کرد.شماساس در حال فرار به سپاه قارن رسید و دولشکر درگیر شدند.شماساس بازھم لشکر توران را به کشتن داد و با چند مرد از میدان گریخته و بسوی توران رفت.

این اخبار که به افراسیاب رسید دستور داد نوذر را آوردند بعد از توھین و ناسزا شمشیر خواست و بزد گردن نوذر تاجدار.سپس فرمان داد تا تمام بندیان ایرانی را بکشتند ولی اغریرث اورا از این کار برحذر داشت ولی افراسیاب فرمان داد اسیران را زنجیر بر گردن بسوی ساری حرکت دھند و در پی آن فرمان، لشکر توران بسوی سرزمین ری حرکت کرد و ری را گرفتند.عاقبت افراسیاب در ایران بر تخت نشست.

اشتراک گذاری:
دیگران چه می‌خوانند
ارسال دیدگاه