رضوانیه مینویسد: وقتی در تهران زندگی میکردم و اتومبیل شخصی نداشتم، یک شب با آژانس به جایی میرفتم.
از قبل راننده را میشناختم. در میان راه با هم حرف میزدیم. بحث گرم بود تا اینکه وقتی گفتم: «خیلی از مردم زامبی شدهاند!»، ناگهان چیزی را به خاطر آورد و از من قول گرفت که آن را در فیسبوکم بنویسم.
او تعریف کرد: «حوالی ظهر در اتوبان حقانی رانندگی میکردم. نزدیک ایستگاه مترو، ناگهان دیدم که یک سمند در لاین سرعت، آن هم بعد از پیچ، توقف کرده و رانندهاش هم همانجا قدم میزند. با احتیاط کنار زدم و پیاده شدم. کارگرهای شهرداری چند تکه حلبی پاره شده دور ریشه نهال را کنار باغچه وسط اتوبان جا گذاشته بودند و همان باعث ترکیدن لاستیکهای سمند شده بود. خطاب به راننده سمند فریاد زدم: «آنجایی که ایستادی، بعد از پیچ است. رانندههای دیگر دید ندارند، باعث تصادف میشوی. بیا بزن بغل!»
راننده سمند گفت: «لاستیکهایم را تازه خریده بودم. من از جایم تکان نمیخورم تا افسر بیاید که بتوانم از بیمه پولش را بگیرم.»
باورم نمیشد که او تا این اندازه ابله و نفهم باشد. دوباره داد زدم: «توقف بعد از پیچ خطرناک است. بزن کنار، همان حلبیها را هم به افسر نشان بدهی، قبول میکند که چی شده.»
اما راننده سمند روی حرف خودش ایستاده بود و از آنجا تکان نخورد. من هم در حالی که با صدای بلند به او فحش میدادم، سوار اتومبیلم شدم و رفتم.»
به راننده آژانس گفتم: «خب میرفتی با مشت توی دهانش میزدی، سوار سمند میشدی و تکانش میدادی و لاین سرعت را باز میکردی …»
راننده آژانس گفت: «من بیخیال قضیه شدم و رفتم اما نیمساعت بعد وقتی در همان اتوبان حقانی از لاین مخالف حرکت میکردم، هنگام عبور از نزدیکی آن پیچ، متوجه شدم که شلوغ است و اتفاقی رخ داده. کنار زدم و پیاده شدم و از میان خودروهایی که برای تماشا ایستاده بودند و ترافیک ایجاد کرده بودند رد شدم و به آن طرف اتوبان رفتم.
دیدم سمند از پشت ضربه خورده و تا ستون وسط جمع شده و بلند شده و داخل باغچه وسط اتوبان افتاده. تصادفی که نگران آن بودم، رخ داده بود. ناگهان در میان جمعیت شنیدم که یکی گفت: «بیچاره خانوادهاش!» حالم بد شد. راننده سمند در آن حادثه کشته شده بود. در دلم گفتم به خاطر یک جفت لاستیک، آنقدر احمق بود که سر پیچ توقف کرد و در نهایت جانش را از دست داد.
در همین لحظه خود راننده سمند را دیدم که با افسر پلیس حرف میزد و یک تکه حلبی را به او نشان میداد. متوجه شدم که اشتباه میکردم و راننده سمند زنده است اما نمیدانستم جنازهای که روی زمین است و روی آن پتو کشیدهاند، چه کسی است. از جمعیت سوال کردم. گفتند: «آن جنازه راننده پرایدی است که از پشت با سمند تصادف کرده.»
همانجا روی زمین نشستم. راننده سمند که مقصر اصلی حادثه بود، زنده و سالم بود و حرص پول لاستیکهایش را میزد اما یک بدبخت دیگر جانش را به خاطر تکه حلبی که کارگران شهرداری روی آسفالت جا گذاشتند و طمع و نادانی راننده سمند از دست داد.
الان تا گفتی زامبی، یاد این ماجرا افتادم. راننده سمند زامبی بود، درست است، اما من هم زامبی بودم. اگر سمند را از آنجا تکان میدادم، الان راننده بیجاره پراید زنده بود.»
وقتی حرف راننده آژانس به اینجا رسید، ناگهان با صدای بلند زد زیر گریه و اشک ریخت و گفت: «نمیتوانم خودم را ببخشم! هیچوقت خودم را نمیبخشم. خیلی به این ماجرا فکر کردم. من هم مثل کارگرهای شهرداری و راننده سمند، در کشته شدن راننده پراید مقصر هستم. من آدم کشتهام. نمیتوانم خودم را ببخشم. توی فیسبوک بنویس که مردم وقتی یک زامبی میبینند، توی دهانش بزنند و مثل من زامبی نباشند. کاری ندارم که راننده سمند الان با خیال راحت به کارهایش میرسد. در هر حال من قاتل هستم. این ماجرا چهار ماه پیش اتفاق افتاد اما یک شب هم نیست که با خیال آسوده بخوابم. نتوانستم این قضیه را به کسی بگویم تا بفهمند چقدر احمق و بیشعور بودم و یک آدم را کشتهام. من اجازه دادم که یک زامبی به خاطر یک جفت لاستیک سمند، جان یک جوان را بگیرد. چطور خودم را ببخشم؟»
منبع: اقتصاد انلاین