داستان فوق العاده زیبای عشق منطقی

داستان فوق العاده زیبای عشق منطقی

داستان فوق العاده زیبای عشق منطقی     وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ جوانی بود که عاشق دختری بود....

داستان زیبایی از شیوانا

داستان زیبایی از شیوانا

داستان زیبایی از شیوانا   زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا...

داستان زیبایی از شیوانا استاد عشق و معرفت

داستان زیبایی از شیوانا استاد عشق و معرفت

داستان زیبایی از شیوانا استاد عشق و معرفت   در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می‌دانند، اما او در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب...

داستان کوتاه عشق و خجالت

داستان کوتاه عشق و خجالت

داستان کوتاه عشق و خجالت وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو داداشی صدا می کرد. به اون خیره شده بودم و...

داستان کوتاه ناامید نشدن از رحمت خداوند

داستان کوتاه ناامید نشدن از رحمت خداوند

داستان کوتاه ناامید نشدن از رحمت خداوند تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد او با بی قراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا او...

داستان جالب عاشقانه و احساسی

داستان جالب عاشقانه و احساسی

داستان جالب عاشقانه و احساسی هر نگاه بستگی به احساسی که در آن نهفته است، سنگینی خاص خودش را دارد و نگاهی که گرمای عشق در آن نهفته باشد، بدون آن که احساس کنی،...

داستان پندآموز بازرگان

داستان پندآموز بازرگان

داستان پندآموز بازرگان روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی...

داستان کوتاه عاشقانه زیبا

داستان کوتاه عاشقانه زیبا

داستان کوتاه عاشقانه زیبا یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن...

داستان کوتاه عاشقانه و غمگین

داستان کوتاه عاشقانه و غمگین

داستان کوتاه عاشقانه و غمگین دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست...

داستان کوتاه : آغوش و درد آمپول

داستان کوتاه : آغوش و درد آمپول

داستان کوتاه : آغوش و درد آمپول یادم می یاد وقتی پسرم ۳ ،۴ ساله بود باید هر چند یکبار برای زدن واکسن به درمانگاه می رفتیم.طبیعتا مثل خیلی از بچه های کوچک پسرم...

داستان آموزنده و جالب همه کس

داستان آموزنده و جالب همه کس

داستان آموزنده و جالب همه کس چهار نفر بودند. اسمشان اینها بود. همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی. کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار...

جملات فلسفی و پند آموز

جملات فلسفی و پند آموز

جملات فلسفی و پند آموز زرگترین ناتوانی ما کوتاه آمدن است امن ترین راه برای کامیابی ، تلاش برای یک بار دیگر است (توماس ادیسون) * * * * * * این روزها افراد...

داستان کوتاه و بسیار زیبای قانون بیمارستان

داستان کوتاه و بسیار زیبای قانون بیمارستان

داستان کوتاه و بسیار زیبای قانون بیمارستان   پیرمردی در حالی که کودکی زخمی و خون آلود را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: «خواهش می کنم به...

داستان کوتاه و غم انگیز آن سوی پنجره

داستان کوتاه و غم انگیز آن سوی پنجره   در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش...

داستان کوتاه رستوران مبتکر

داستان کوتاه رستوران مبتکر

داستان کوتاه رستوران مبتکر   یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود: شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما...

داستان کوتاه مرد چوپان و شیوانا

داستان کوتاه مرد چوپان و شیوانا

داستان کوتاه مرد چوپان و شیوانا   مردی چوپان از دهکده ای دوردست، تعدادی گوسفند را با زحمت زیاد به دهکده شیوانا آورد و آنها را داخل حیاط مدرسه رها کرد و نزد شیوانا...

معنی عشق را با خواندن این داستان بفهمید!

معنی عشق را با خواندن این داستان بفهمید!

معنی عشق را با خواندن این داستان بفهمید! خانواده بسیار فقیری بودند که در یک مزرعه و یک کلبه کوچک کنار مزرعه کار و زندگی می‌کردند، کلبه آنها نه اتاقی داشت و نه اسباب...

داستان آموزنده : پل یا حصار ؟

داستان آموزنده : پل یا حصار ؟

داستان آموزنده : پل یا حصار ؟ سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک،...

داستان کوتاه کشاورز و ساعتش

داستان کوتاه کشاورز و ساعتش

داستان کوتاه کشاورز و ساعتش روزی کشاورزی متوجه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی اما با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در...

داستان های کوتاه جالب و خواندنی

داستان های کوتاه جالب و خواندنی

داستان های کوتاه جالب و خواندنی زنجیره عشق یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی...

گـهـر در شبکه هاي اجتماعي