قصه مهمانان قسمت پنجم ماه عسل 93

قصه مهمانان قسمت پنجم ماه عسل 93

قصه مهمانان قسمت پنجم ماه عسل 93


نگرام منی که نگیره دلم/واسه دیدن تو داره میره دلم

نگران منی مثه بچگیام/تو خودت میدونی من ازت چی میخوام

 

مهمانان امروز ماه عسل هرسه فوتبالی هستند…مهمانانی که علی رغم فوتبالی بودنشان این بار قرار نیست راجب فوتبال حرفی بزنند…برعکس قرار است گذشته شان را مرور کنن…این که چطور به این جایگاه رسیده اند.

فعلا فقط رضا عنایتی درون دکور صدفی ماه عسل نشسته است…

اصالتا مشهدی ست؛سی و هشت سال سن دارد.در خانواده ای ده نفره و پر جمعیت بزرگ شده…بچه دوم است وچهار برادر و سه خواهر دارد؛.رضا زمانی که شغل پدرش را میگوید رو به دوربین میکند و به پدرش سلام میکند…میگوید با پدرش هماهنگ نکرده که به برنامه می اید… پدرش کارگر یک کارخانه ست؛نیسان دارد و وسایل خانه جابه جا میکند

-از این نیسان آبیا رضا؟!آخ آخ آخ اینا تو جاده خیلی  خطرناکن!

رضا-نه بابای من واقعا رانندگیش خوبه…

هر دو میخندند….

 

از خانواده پر جمعیت عنایتی فقط رضاست که سراغ فوتبال رفته.خودش میگوید گلر بودن کار سختیست و به همین دلیل ان را کنار گذاشته و پستش را عوض کرده..

رضا-وقتی گل میخوری همه تورو مقصر میدونن ولی اگه گل بزنی همه تشویقت میکنن!…

صحبت به این جا که میرسد،دو مهمان دیگر که هردو هم گلر هستند وارد میشوند؛مهدی رحمتی و علی  بيرانوند…

مهدی رحمتی شروع میکند از دوران کودکی و نوجوانی اش میگوید…متولد محله خانی اباد نو تهران است.بر خلاف رضا خانواده اش کم جمعیت است …یک خواهر داشته که در 18سالگی بر اثر تصادف فوت کرده و الان خودش تنها فرزند خوانواده ست…

میگوید در دوران کودکی،خوانواده اش از لحاظ اقتصادی ضعیف بوده؛پدرش با ماشین شخصی اش کار میکرده و خانه  شان هم اجاره ای بوده است…

علی بیرانوند متولد خرم اباد است..یک برادر و 4 خواهر دارد در خرم اباد زندگی میکنند..خوانواده اش ابتدا عشایر بوده اند و الان پدرش با وانت کار میکند…

هم علی و هم مهدی و رضا هر سه ازدواج کرده و صاحب فرزند هستند…

 

 

علی انگار کمی معذب است…شاید بخاطر حضور دو بزرگترش در فوتبال…احسان علیخانی از او میخواهد کمی راحت تر باشد

رضا عنایتی شروع میکند…از پدر و مادرش میگوید که عجیب مخالف فوتبال بوده اند و بیشتر دوست داشتند رضا درس بخواند؛خودش اما عاشق بازی در زمین های خاکی بوده…حتی می گوید با وجود این که کتک میخورده با این حال هر جمعه فوتبال بازی میکرده است…

از سن 8-9 سالگی،نه صرفا بدلیل هیجان و ذوق،بلکه بخاطر نیاز به پولش ” آلاسکا” فروخته است و حتی سه ماه تعطیلات تابستان را دست فروشی میکرده…

-من خودم یکی از بهترین دست فروشا تو بازار رضا بودم چون جنسمو خوب میتونستم بفروشم….

شروع میکند به تعریف کردن یکی از خاطره هایش….
 

-یه روز حدود ده-پونزده جفت جوراب گرفه بودم برم بفروشم.به محض رسیدن تو بازار رضا مامور شخصی جنسای منو گرفت…هرچقدر التماسش کردم این اقا توجهی نکرد تا این که کلا بازارو درو کردن جنسای دست فروشارو گرفتن همش شد یه کیسه بزرگ!منم هی پشت سر اینا التماس میکردم که اقا توروقران این جورابای منو بده هنوز هیچی کاسبی نکردم!..وقت اذان که شد این کیسه رو گذاشتن تو یه مغازه و به مسجد رفتن.منم برای این که جورابامو بگیرم نفس زنان رفتم تو مغازه و گفتم این اقای مامور گفتن این کیسه رو براشون ببرم جای پارک نیست….منم یه دربست گرفتم کیسه رو بردم خونه…

بعد از این خاطره همه میزنند زیر خنده….

رضا میگوید یک روز پدرش سرکار نرفته و وقتی رضا علت را میپرسد پدرش این گونه توضیح میدهد که “باباجون کفش و لباسامو همه رو داداشات پوشیدن ندارم هیچی که باهاش برم سرکار! “

بعد مهدی رحمتی شروع علاقه اش به فوتبال را این گونه بازگو میکند…این که پدرش بسیار فوتبالی بوده و همراه پدرش به استادیوم می رفته و اولین بار در 4 سالگی بازی دربی را از نزدیک دیده است…در واقع پدرش بر خلاف مادرش مخالفتی با فوتبال نداشته است…مادر دلش میخواست پسرش درس بخواند…

تا این که یک روز مربی تیم رهبر خانی اباد،رحمتی را به تیمش دعوت میکند.مهدی هم یک دست لباس میگیرد و با شوق تمرین میکند ولی وقتی به خانه می اید هم کتک میخورد و هم مادرش لباس هایش را پاره میکند!..

رحمتی از شرایط سخت خانه میگوید!این که کار میکرده و با دایی اش بلال میفروخته و از این راه خرج مدرسه اش را در می اورده….14-15 ساله بوده که برای کمک به پدرش با ماشین کار میکرده…

دلیل انتخاب فوتبال را فقط عشق و علاقه میداند وگرنه ان زمان فوتبال پول ان چنانی نداشته است…

رحمتی تعریف میکند وقتی مادرش از خانه بیرون می رفت در راقفل میکرد تا مهدی نتواند بیرون برود و فوتبال بازی کند با این حال با کمک همسایه شان بیرون می رفته و شب هم کتکش را میخورده….

علی بیرانوند هم شروع میکند و از زندگی عجیبش میگوید…

علی میگوید انقدر وضع خوانواده اش ضعیف بوده که اشناها برای مهمانی ها پدرش را بخاطر وضع مالی اش دعوت نمیکردنند!!!…با این حال درسش را هم میخوانده و کنار درسش هم کار میکرده…ماه رمضان نان بربری میگرفته و میفروخته…

پدرش مخالف جدی ورزش و حتی درسش بوده و میخواست علی کار کند تا کمک خرج خوانواده باشد…

-وقتی دستش بهم نمیرسید بزنتم لباسای فوتبالمو پاره میکرد…

علی با پولی که از کارگری جمع کرده بدون اجازه پدر و مادرش تنها و غریب بخاطر ورزش به تهران امد…

در اتوبوس مربی تیم وحدت تهران او را به باشگاه میبرد و بدون گرفتن پول تست از علی،اجازه بازی را به او میدهد….

علی بیرانوند از همان موقع شروع به کار در تهران میکند…در کارگاه خیاطی پدر یکی از هم تیمی هایش،تا ساعت 2نیمه شب کار میکرده و ان جا جای خوابش هم بوده است…میگوید قبل از ان حتی جای خواب هم در تهران نداشته و در تست گیری ها دور میدان ازادی میخوابیده…

 

بعد از رفتن به تیم نفت،به دلیل نداشتن خوابگاه مجبور به کار در پیتزا فروشی میشود…و ان جا هرروز از پنج تا ده صبح ظرف میشسته حتی در یکی از روز ها در پیتزا فروشی سر مربی تیمش را هم می بیند…

بخاطر سختی کار در رستوران،به کارواش ارم میرود…

احسان-پیش اومد که ماشین یه ادم معروفو بشوری؟

میخندد…میگوید یک بار علی دایی امده بود که من ماشینش را نشستم…

بخاطر کم بودن درامد کارواش به شهرداری میرود برای کار رفتگری…صبح ها جارو میزده و عصر ها به تمرین رفته است…

و حتی یک ساعت هم وقت استراحت نداشته است…

با این همه سختی باز هم همچنان ایستاده بود و ناامید نشده بود…

بعد از رفتگری در یکی از نمازخانه های یک مجتمع میخوابیده و پنج صبح صدایش میکردند تا در چمن بخوابد و کسی متوجه حضورش در نمازخانه ای دولتی نشود…

مهدی رحمتی و رضا عنایتی چشم دوخته اند به علی و با دقت به حرف هایش گوش میکنند:

رضا-ما فک میکردیم خودمون خیلی زحمت کشیدیم ولی حرفایی که علی میزنه…

علی-هرروز که جلوتر میرم سختیاو هیچ وقت فراموش نمیکنم.

 

“به امروز ادم موفق نگاه نکنیم…به گذشتش غبطه بخوریم…ما یک قصه روایت کردیم…همین..”

 

همیشه بغض تو دنیا مو لرزوند/هوای گریه هامو داری یا نه؟

یه عمره که فراموشت نکردم/منو به خاطرت میاری…یا نه؟

منبع: نوشته شده توسط نویسندگان سایت ehsanalikhanighabile.com

اشتراک گذاری:
دیگران چه می‌خوانند