داستان پندآموز بازرگان

داستان پندآموز بازرگان

داستان پندآموز بازرگان
داستان پندآموز بازرگان

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته

و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟

و یا اشک ریخت؟

نه…

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد

و گفت: خدایا! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود:

مغازه ام سوخت! اما ایمانم نسوخته است! فردا شروع به کار خواهم کرد!

اشتراک گذاری:
دیگران چه می‌خوانند
ارسال دیدگاه