نمک بر زخم دل ابوالفضل پورعرب نپاشید

نمی‌دانم اولین بار کجا بود که خواندم اشیا حس دارند و خاطرات در حافظه‌شان ثبت می‌شود. اگر زبان آنها را بدانیم باز می‌گویند. اشیایی که هرکدام روایتی از زمان و مکان حادث شدن خود خاطره کرده و تنها تلنگری می‌خواهند تا یادآوری شوند.

مثل همان عکسی که از سوپراستار سینما در دهه 60 و 70 شمسی در خبرگزاری‌ها منتشر شد. ستاره‌ای که در آن سال‌ها سر در سینماها را در قرق تصاویر خود داشت و نام «ابوالفضل پورعرب» تضمینی برای گیشه بود.

نمک بر زخم دل ابوالفضل پورعرب نپاشید

سفر به سکوت

نمی‌دانم اول بار کجا بود که شنیدم می‌گویند «اشیا حس دارند و خاطرات در حافظه‌شان ثبت می‌شود. این عکس حس داشت، خاطره داشت، اما او نبود. غریبه بود. غریبه برای من و نسل من که سینما بروی دهه 60 و 70 بود. هر کس آن را می‌دید، با ده‌ها تلنگر به خاطراتش باز هم قبول نمی‌کرد. این همان سوپراستاری است که با فیلم «عروس» بهروز افخمی نامش را بر سر زبان‌ها انداخت و موجی غریب در گیشه خواب‌زده سینما در آن سال‌ها راه انداخت. غریبه بود. غریبه‌ای روی صندلی که از وجناتش خستگی می‌بارید. مچاله بود. با رنگ و رویی پریده و مهتابی.

مشتی پوست و استخوان که انگار در پی بهاری کوتاه با خزانی سیاه روبه‌رو شده، سراسر پیشانی بلندش را چروک‌هایی فرا گرفته بود که هیچ فالگیری نمی‌توانست آخر و عاقبت آن را پیش‌بینی کند. نه‌تنها هیچ فالگیری بلکه هیچ‌کدام از دوستدارانش هم نمی‌خواستند تصور کنند با این همه درد و رنج که در صورت او زیاد می‌شود، پایان کار چیست. انگار همه می‌خواستند با او به سکوت سفر کنند. همان سکوتی که چند سالی است که می‌شود او را با خود برده و سوپراستارهای دیگر بر سردر سینماها ایستاده‌اند.
نمک بر زخم دل ابوالفضل پورعرب نپاشید

دوروی سکه سینما

اول بار نام ابوالفضل پورعرب با فیلم «عروس» بهروز افخمی بر سر زبان‌ها افتاد. یکی از روزهای سرد زمستان اواسط دهه شصت تا 15 سال بعد انگار نه انگار که 15 سال گذشت. از آن فیلمی که آن جوان اهل شهرری عاشق سینما و آکتوری آمده بود تا با آن سال‌های سال جلوی دوربین‌های آریفلکس سینمایی جا خوش کند.

چه عجله‌ای داشت برای ستاره شدن بی آنکه عاقبت کار را بداند. شنیده بود سینما و شهرت در آن روی سکه سوپراستاری روی دیگری به نام بی‌رحمی و فراموشی دارد اما نمی‌خواست در آن روزها ذهنش را درگیر این مسائل کند. همه اینها در همان فیلم اول مشخص بود. جوانی عصبی و عجول که برای رسیدن به عشق خود بی‌صبر و بی قرار بود.

شتابی که در اواسط داستان کار دستش داد تا بداند اوضاع زمانه همیشه بر وفق مراد نیست و روزگار در آستین هزار توی خود بازی‌های بسیار دارد (داستان فیلم عروس). با این حال «عروس» آغازی برای شهرت پورعرب و پایانی بر خاطرات جوان 20 ساله عاشق سینما بود که تا آن زمان (اواسط دهه 60) به تمام مراکز نمایشی و سالن‌های تئاتر و لوکیشن‌های سینمایی سرک کشیده بود تا راه ورودی به سینما پیدا کند.

سینمایی که در عمر 70 ساله خود در آن سال‌ها خاطرات زیادی از سیاهی‌لشگرها تا ستاره‌ها را در تاریخ خود ثبت و با موجی دیگر همراه بود. سینمایی سربرآورده از خاکستر سینمای سیاه و سفید قبل از انقلاب اسلامی که گرفتار فیلم‌های آبگوشتی و داستان‌های یک خطی بود. سینمایی که تمام سر و ته آن یک خیابان «ارباب جمشید» در مرکز شهر بود که ساکنان آن برای رسیدن به آرزوهای سینمایی خود عمری را در آن با سرگذشت‌هایی تلخ و شیرین به پایان رساندند.

«روزگار خوش پورعرب» از قلم کارگردان

اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 سینما در تسخیر نام «ابوالفضل پورعرب» بود. حالا دیگر بیشتر کارگردان‌ها و تهیه‌کننده‌ها وقت فیلمبرداری و ساخت فیلم‌هایشان را با زمان او هماهنگ می‌کردند تا نقش اول خود را با نام او داشته باشند. آثاری که نام آنها بهانه‌ای است برای یادآوری خاطرات آن سال‌ها از «آواز تهران» تا «غریبانه» که داستان آن حکایت جوانی گرفتار بیماری سرطان بود که زمانه با او نساخته بود.

مثل حکایت همین تصویر منتشر شده از او که مچاله در چنگال خرچنگ سرطان چونان غریبه‌ای روی آن صندلی نشسته است. «مردی شبیه باران» حکایت جدیدی از جنگ و اسارت بود.

روایت دشمنی نامرد که سوار بر تانک به جنگ تن به تن با او آمده بود. سال‌ها مثل برق و باد در گذر بود. هنوز نام سوپراستار داشت بی‌آنکه حواسش باشد ستاره‌های جدید در اطرافش با سنجاق کردن نام خود به نام او در میان بازیگران فیلم می‌آیند که به او یادآور شوند آن روی سکه «شهرت» در راه است.

«دست‌های آلوده» در کنار نام او بهانه‌های دیگری برای دیده شدن داشت. سیروس الوند، کارگردان سینما در یادداشتی برای یکی از مجله‌های سینمایی تلنگری بر دوران سوپراستاری او زد. پورعربی در میان حلقه دوستدارانش که شمع محفل سینمادوستان است.

ستاره‌ای که همه به دنبال او می‌دوند و در یکی از دوره‌های جشنواره سینمای فجر بود که سیمرغ بهترین‌ها هم بر شانه‌اش نشست. در آن روزها هنوز خبری از حضور ستاره‌ها و بازیگران سینما در سریال‌های تلویزیون نبود.

روزگار این روزهای ستاره
پوریا نشسته روبه‌رویم و از روزگار پدر در این روزها می‌گوید. در خانه نشسته و می‌نویسد. چند سناریو و فیلمنامه خوب دارد. اشاره‌ای به بیماری و تصویر پدر در این روزها ندارد. پدری که روزگاری سوپراستار یک نسل بود. انگار دوست ندارد ذهنیت آنها از پدرش به هم بریزد. همه چیز خوب تا آن عکس که در روزهای گذشته در آن خبرگزاری منتشر شد.

یک‌سری ذهن مریض و معیوب با دیدن آخرین تصویر ستاره سینما قصد آلوده کردن نامش را با مخدرها داشتند که پوریا تأکید کرد پدر پاک است و گرفتار در دست خرچنگ سرطان (سرطان اثنی عشر) که امانش را بریده و خانه‌نشین‌اش کرده است. بابت همین است که شنیدن اصطلاح بازنشستگی و فراموشی برای او زود است.

سینمایی که حالا چهره دیگرش را به نمایش گذاشته است. خانه‌نشین‌اش کرد تا سکانس پایانی فیلم «عروس» را یادآوری کند. همان سکانسی که در جاده چالوس پشت چراغ قرمز تونل کندوان که سال‌هاست خبری از آن نیست، به حال خود زار می‌زند.

یاد سکانس پایانی «چند می‌گیری گریه کنی» در کنار نوذری که خود حکایتی غریب برای پایان اسطوره‌گی و شهرت بود. آنجا که نوذری با استادی تمام مرگی زودهنگام را به نمایش گذاشته و سکندری می‌خورد تا یادآور شود که مرز این دنیا و آن دنیا به فاصله یک پلک زدن است. آنجا پایان واقعی اسطوره‌ای را دید که با صدایش در رادیو و اجرایش در یک مسابقه تلویزیونی مشهور و ستاره بود. اسطوره‌ای که روزگار با او هم نساخته بود.

این فیلم و چند اثر تلویزیونی (تله‌فیلم و سریال) آخرین کارهای کارنامه فعالیت‌های سینمایی پورعرب است. ستاره‌ای که 25 سال پیش که حالا برای خود عمری محسوب می‌شود، کارش را شروع کرد و تصور نمی‌کرد که روزگار شهرت و ستاره بودن با این سرعت گذر کند. روزگاری که امروز تصویری از او ساخته تا چون غریبه‌ای روی آن صندلی دنج بگیرد. تصویری که از آن برای تماشاگرانش جریان برق 220 ولتی بود که همچون برق گرفته‌ها در حالی که خیره و مبهوت به آن مانده‌اند، زیر لب زمزمه کنند، در دایره قسمت اوضاع چنین باشد.

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر گهر

منبع: باشگاه خبرنگاران

اشتراک گذاری:
دیگران چه می‌خوانند
ارسال دیدگاه