مطالب پیشنهادی
داستان عبرت آموز آسایشگاه
داستان عبرت آموز آسایشگاه تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت، گفت: آقا ببخشید، مادر من تو اون آسایشگاه رو برو نگهداری میشه من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد...
داستان عبرت آموز آسایشگاه تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت، گفت: آقا ببخشید، مادر من تو اون آسایشگاه رو برو نگهداری میشه من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد...