3 حکایت از افلاطون که خواندنش جالب است!

تاريخ : 28 آذر

دو حکایت از افلاطون فیلسوف بزرگ جهان می خوانید که اهل یونان بود و در سن ۷۴ سالگی درگذشت. جالب است بدانید بخاطر هیکل و ظاهر وی لقب افلاطون را به وی دادند و نام اصلی افلاطون ، آریستوکلس بود.

چند حکایت از افلاطون

زشتی و زیبایی

روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون » كه مردی دانشمند بود، گفت: ” ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی”.

افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی”.

3 حکایت از افلاطون که خواندنش جالب است!, پورتال خبری فرهنگی گهر

 بزرگوار مردی

آورده اند که روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن می گفت. در میان سخن گفت: « امروز فلان مرد از تو بسیار خوب می گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است.»

افلاطون چون این سخن بشنید سر فرود برد و سخت دلتنگ شد.

آن مرد گفت:« ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟»

افلاطون پاسخ داد:« ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید. ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلی مرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کرده ام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است!

داستان ضرب المثل آب دستت است بذار زمین از افلاطون

روزی افلاطون که همواره از خیابان‌های آتن عبور می‌کرد در حال عبور از خیابان‌های آتن بود. پس از آن‌که مدتی از خیابان‌های آتن عبور کرد، احساس تشنگی کرد و در کنار منبع آبی که سرکوچه‌ای بود ایستاد تا آب بخورد. وقتی لیوانش را پر از آب کرد، شخصی به وی نزدیک شد و گفت: سلام‌ای حکیم بزرگ. افلاطون گفت: سلام. شخص گفت: کار واجبی دارم.

امکان دارد دقایقی از وقت ارزشمند شما را بگیرم؟ افلاطون گفت: ما فیلسوفان در خیابان‌ها راه می‌رویم که با مردم گفتگو کنیم. وقت ما با گفتگو با مردم ارزشمند می‌شود، وقتم را بگیر. شخص گفت: در مورد یکی از شاگردان باید بگویم…

افلاطون سخن شخص را قطع کرد و گفت: لحظه‌ای صبر کن. سپس نخست سر صبر آبش را خورد و پس از آن از شخص پرسید: آیا این چیزی که می‌خواهی درباره شاگرد من بگویی چیز خوبی است یا چیز بدی است؟ شخص گفت: چیز بدی است.

افلاطون گفت: آیا دانستن چیزی که شنیده‌ای برای من سودمند است یا خیر؟ شخص گفت: وا… نمی‌دانم، اما… افلاطون گفت: حال آیا یقین داری چیزی که شنیده‌ای حقیقت دارد یا همین‌طوری فقط شنیده‌ای؟ شخص گفت: نمی‌توانم بگویم یقین دارم، اما این‌طور هم نیست که همین‌طوری شنیده باشم، اما… افلاطون گفت: چیزی شنیده‌ای که بد است و نمی‌دانی سودمند است و نمی‌دانی حقیقت دارد یا نه، پس چرا می‌خواهی بگویی؟ شخص گفت:‌ای بابا، این سقراط‌بازی‌ها چیست که درمی‌آوری؟

افلاطون گفت: این شیوه دیالکتیک است که استاد ما سقراط… شخص گفت:‌ای حکیم بزرگ، من خودم چندسال شاگرد سقراط بوده‌ام و بلدم.

ایشان این شیوه را برای گفتگو‌های علمی ابداع کرد، نه برای وقتی که شاگردش تصادف کرده و در بیمارستان است و کسی را فرستاده که استادش را پیدا کند و به او بگوید آب دستت است بگذار زمین و به بالین من بیا. در این هنگام افلاطون از آنجا که آب لیوان را خورده بود، یک لیوان دیگر پرآب کرد و آن را زمین گذاشت و با عجله همراه شخص به بیمارستان رفت. از آن پس ضرب‌المثل آب دستت است بگذار زمین به گنجینه امثال یونانی اضافه شد.

آخرين هاي اين بخش
ديگران چه مي خوانند
دیدگاه ها
برای ارسال دیدگاه مرتبط با این مطلب کلیک کنید

گـهـر در شبکه هاي اجتماعي