گفتگوی طنز میان پدر و پسر

تاريخ : 3 بهمن

گاهی اوقات خواندن مطالب طنز هم برای تنوع و روحیه خوب هست آن هم اگر در خصوص پدر و پسر باشد

محمد آقایی فرد: خیلی دوست داشتم پسرم را آنطور که خودم دوست دارم تربیت کنم. به عنوان مثال دوست داشتم همین الان در حال مطالعه کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» بود، ولی این بچه هیچ وقت با من سازگار نبود. آنقدر که سرش گرم تبلتش بود، به هیچ چیز دیگری توجه نمی کرد. مادرش می گوید او بچه نابغه ای است، فقط یک مقدار بی ادب است که گویا دقیقا این قسمتش به من رفته!

گفتگوی طنز میان پدر و پسر, پورتال خبری فرهنگی گهر

امروز کت و شلوار مشکی ام را پوشیدم و به مدرسه اش رفتم تا کارنامه اش را بگیرم، به خانه که آدم، دیدم روی مبل دراز کشیده و با جفت تبلت هایش بازی می کند. روی مبل نشستم و نمرات کارنامه اش را یکی یکی تماشا کردم.

پسر منه، تپل منه، جیگر منه، نخبه منه، خنگ منه، احمق منه، بی شعور اینا چه نمره هایی هست آخه؟ دو کلمه درس بخون دیگه!

– بابا یه سوال بپرسم؟

لک لک ها بابا جان، لک لک ها تو رو آوردن انداختن توی دامن من و مامانت!

– بابا جان؟ شما هم دامن پات بود؟

نه منظورم این بود که انداختن توی دامن مامانت!

– نقش شما چی بود؟

منم حواسم جمع بود که سهمیه زهرا خانم اینا، زن همسایه رو نندازن توی دامن مامانت، هر کی سهم خودشو می گرفت.

– مثل یارانه؟

تقریبا یه همچین چیزی.

– بابا؟

جانم؟

– لک لک ها توی ارتفاع زیاد پرواز می کنن، طبق محاسبات من هر بچه ای از اون ارتفاع ول بشه قطعا دامن رو پاره می کنه و روی زمین می افته، به نظرم کاسه ای زیر نیم کاسه ست.

پسرم من برای تو برنامه ریختم، تو باید بری نماینده مجلس بشی تا از حق مردمت دفاع کنی، اگه به این چیزا فکر کنی هیچی نمی شی!

– بالبا جان جسارت نشه ها ولی شما بی خود کردی بدون هماهنگی با من برنامه ریختی. من ازت برنامه خواستم؟ نباید نظر منم بپرسی؟

پسرم مؤدب باش عزیزم، خب هر پدری برای پسرش برنامه های زیادی داره. من دوست دارم تو پر از سوال باشی. همین الان فی البداهه یه سوال از من بپرس!

– لک لک ها…

(
وسط حرفش می پرد) پسرم لک لک ها رو فراموش کن لعنتی، چیزای مهمتری توی زندگی هست؛ یه سوال دیگه بپرس.

– باشه، از لک لک ها بپرسم یا از آلودگی هوا؟

هوا آلوده ست دیگه، این که سوال نداره؟

– ولی شهرداری هنوز طرح ترافیک می فروشه، اگه آلودست چرا می فروشه؟

پسرم؟ قرار نبود اذیتم کنی، آفرین پسر گلم، این چیزا به تو ارتباطی نداره! چشماتو ببند و بهش فکر نکن! ما هم بچه بودیم سوال زیاد داشتیم ولی چشمامونو می بستیم یادمون می رفت.

– باباجان ببخشید! ولی عجب اسگولایی بودین! مگه آدم سوالش یادش میره؟

بی خیال، اصلا دوست داری ماجرای کامل لک لک ها رو برات تعریف کنم؟

– نه، فقط از نقش خودت برام بگو، هنوز یکی از دغدغه هامه!

گفتم دیگه، حواس مون بود که بچه مونو اشتباهی ندن بهمون!

– بابا؟

جانم؟

– می خوای من از نقش خودت بهت بگم؟

آخرين هاي اين بخش
ديگران چه مي خوانند
دیدگاه ها
برای ارسال دیدگاه مرتبط با این مطلب کلیک کنید

گـهـر در شبکه هاي اجتماعي