گفتگو با مردی که در سردخانه زنده شد/خاطرات او از دنیای برزخ

در این مطلب گفتگویی با یک مردی که چهار سال پیش در کمال تعجب در سردخانه زنده شد را برای شما عزیزان منتشر می کنیم. با ما همراه شوید

گفتگو با مردی که در سردخانه زنده شد/خاطرات او از دنیای برزخ

چهارسال و 9 ماه قبل در خیابان ولنجک تهران، انتهای بن‌بست همایون، یک سقوط رخ داد‌. اندکی بعد‌ از ‌ظهر بود که در هوای دلچسب اولین روز اردیبهشت، پاچه شلوار محمود به لبه یک آهن گیر کرد، تعادلش به هم خورد و ازطبقه پنجم ساختمان پایین افتاد. از آن بالا تا زیر زمین ساختمان، از لبه نیمه‌کاره ساختمان تا محل دپوی مصالح، از طبقه پنجم تا زمین فقط چند ثانیه فاصله بود، اما همین چند ثانیه زندگی محمود را زیر و رو کرد، هرچه رشته بود را پنبه کرد و زندگی‌اش را طور دیگری نوشت.

عکس‌ها را نشانم می‌دهد، خودش است، مدهوش و گیج، درازکش روی تخت بیمارستان با میلگردی که اریب از سمت چپ گردنش داخل شده و از پشت جمجمه‌اش بیرون زده است. کسی جرات کرده و از لحظه جراحی نیزعکس گرفته، از حلقوم شکافته محمود، و از میلگردی که مثل بیرق ظلم،‌ لای انبوهی از گوشت و خون لمیده است.

فیلمی برایم پخش می‌کند، تصاویر روز حادثه است، درست درنقطه سقوط، روزی که محمود درحلقه تیم نجات روی دوپا ایستاده و میلگرد داخل گردنش است؛ آتش‌نشان‌ها دارند میلگرد را می‌بُرند و محمود درد را فریاد می‌زند، با موهایی پریشان، صدایی کم‌رمق و تنی خاکی و خون‌آلود.

می‌خواهم دکمه توقف فیلم را بزند، صدای ناله‌های او روی اعصابم خش می‌اندازد. همین کار را می‌کند با دستی که کمی لرزش دارد. براندازش می‌کنم و مقایسه با عکس‌هایش. محمود چهارسال و 9 ماه قبل، مرد 32 ساله سال 90 حالا چند تارمویش به سفیدی نشسته، صورتش لاغرتر و استخوانی‌تر شده و حتما راحت‌تر از قبل به گریه می‌افتد. این اشک‌ها راوی سختی‌هایی است که یک مسافر غوطه‌ور در لاهوت و برگشته به ناسوت کشیده است.

از طبقه پنجم تا سردخانه

چشم دوخته به انگشت‌هایش که میان دو کشاله ران بی‌قراری می‌کنند؛ از نی‌نی چشم‌هایش چیزی نمی‌توان خواند. محمود اما لب باز می‌کند و ما را می‌برد به اول اردیبهشت 90، به بالای ساختمان پنج طبقه، به دقایقی بعد از وقت ناهار، به همان لحظه که گوشه پاچه شلوارش به تیزی آهنی گیر کرد و تعادلش را به هم ریخت:‌«دو دستم پر از وسیله بود، پایم که به آهن گیر کرد، سُرخوردم و افتادم، حس کردم قلبم از سینه‌ام بیرون می‌زند، توی هوا که بودم چند بار به دیواره‌ها خوردم و زخمی شدم، بعد هم افتادم روی یک کپه خاک، از آنجا هم سُرخوردم و افتادم توی زیرزمین، همانجا که شاخه‌های میلگرد را نگه می‌داشتند.»

محمود اینها را می‌گوید و چشم‌هایش پر از اشک می‌شود، دردش انگار تازه شده:‌ «میلگرد توی گلویم بود، درد داشتم، گفتم حتما می‌میرم، شروع کردم به وصیت کردن، فکر فرزند سومم بودم که تازه به دنیا آمده بود. می‌خواستم خانه‌ام به بچه‌هایم برسد تا بعد از من آواره نشوند.»

شال گردنش را کنار می‌زند، خط بخیه‌ها از گودی گلویش شروع می‌شود و جایی لای موها گم می‌شود. چند کلمه‌ای محو می‌گوید، صدایش اما خرخر می‌کند، مثل کسی که گلویش را محکم گرفته‌اند و رها نمی‌کنند. تمرکز می‌کند، آب دهانش را محکم قورت می‌دهد، جرعه‌ای چای نیم‌گرم می‌نوشد و ما را می‌برد به بیمارستان، به جایی که هنوز به هوش بود و می‌شنید یک نفر گفت این مرد زنده نمی‌ماند و آمپولی بزنید تا خلاص شود، به آنجا که او با حالی نزار چشم باز کرد و گفت نه من نمرده‌ام، زنده‌ام.

از اینجای کار به بعد دیگر در یاد محمود نیست، این که در اتاق عمل چه شد، میلگرد چطور از لای گوشت و پوستش بیرون آمد، روزهایی که در اتاق مراقبت‌های ویژه بود، چند روزی که به کما رفت و البته روزی که مُرد.

محمود در یکی از روزهای بهار 90 دارفانی را وداع گفت، روی تخت بیمارستان. تن بی‌جان او را به سردخانه بردند، در همان کشوهای آهنی هول‌آور که درش قفلی بزرگ دارد و آن‌قدر کوچک است که جای جم خوردن درآن نیست.

در یکی از همین کشوها اما محمود به زندگی بازگشت: «هیچ چیز یادم نیست، فقط یادم مانده خیلی سردم بود و داشتم یخ می‌زدم. می‌گفتند یکی از پرسنل سردخانه سرو‌صدایی شنیده و در کشو را بازکرده و دیده من حرکت می‌کنم‌. بعد هم برای آوردن کمک رفته.»

این باید نقطه اوج زندگی محمود باشد مردی که می‌توانست مثل بقیه آدم‌ها بمیرد و بلیت سفرش به آخرت یکطرفه باشد، مردی که ممکن بود آن پرسنل سردخانه متوجه حرکتش نشود و او در آن دخمه آهنی در انزوا و وحشت خفه شود، اما او خوش‌شانس بود و یک بار دیگر متولد شد مثل یک نظرکرده.

معلق در ماورا

بازگشتگان از آن دنیا موجودات جالب و مرموزی هستند. بعد از خداحافظی موقت روح از جسم، آنها چیزهایی دیده‌اند که محال است در این عالم خاکی و با چشم سر دیده شود. همه اینها وقتی لب باز می‌کنند، نشانی‌هایی از معلق بودنشان میان این دنیا و آن دنیا می‌دهند که اغلب شبیه هم است، جایی پرابهام، ناشناخته و پرعبرت.

محمود هم آدرس جایی را می‌دهد که نه با یقین اما به احتمال زیاد می‌توان به برزخ تشبیه‌اش کرد: «نمی‌دانم کجا بودم، دو نفر همراهم می‌آمدند و چیزهایی را نشانم می‌دادند. خودم کنار یک حوض بودم، اما از دور بیابانی را دیدم که وسطش پارچه‌ای سیاه پهن شده و چند آدم رویش نشسته بودند. دقت که کردم همه شکل میمون بودند، ترسناک، ناله می‌کردند، عطش داشتند، می‌گفتند هر سه روز یکبار نصف لیوان به اینها آب می‌دهند. بعد یک مرد درشت اندام آمد سراغم، گفت چرا به پدرت بی‌احترامی کردی، بعد یک نفر از بالا معلق شد و مرا نشان داد و گفت این چرا اینجاست، ولش کنید، حسین باید اینجا باشد، بعد مرا انداختند توی یک باغ، همه جا سبز بود و چمن.»

محمود منقلب است. نمی‌خواهد ادامه دهد‌. اشک ماسیده توی چشم‌هایش اما می‌خواهم باز هم بگوید از خاطرات یک مسافر لاهوت:‌ «خانمی را می‌دیدم که قبلا در مشهد دیده بودمش، گفته بود کیف پولش را دزدیده‌اند و من به او پول دادم. آن زن نزدیک من بود، همان صداهایی که از من می‌پرسیدند، گفتند این مرد آبروی یک آدم را خریده.»

محمود صورتش را میان دو دستش مخفی می‌کند و آرام می‌گرید‌. او چهارسال مدام با این تصاویر زندگی کرده، با خاطره دالان‌های دایره‌ای شکل، چهره‌های ناشناس، صداهای جدی، یک ساختمان شیشه‌ای بلند و مادرش که روی این ساختمان بالا و پایین می‌رفت.

اما اینها دغدغه ذهن آشفته محمود نیست. می‌گوید هر چه بود تمام شد، حسنش این که دیگر از مرگ نمی‌ترسد، برخلاف مارگزیده‌ای که از ریسمان سیاه و سفید می‌ترسد. درد او درد زنده ماندن است، درد عوارض ناشی از مرگ و عواقب یک سفر ناتمام.

رنج‌های یک سفر

دست می‌کشد پشت جمجمه‌اش و رد گم شده خط بخیه میان موها هویدا می‌شود: «اینها همه پلاتین است، حتی نخاعم» و به استخوان جمجمه و پشت گردنش اشاره می‌کند. دست چپ محمود جان ندارد، پای چپش نیز. این را از راه رفتنش می‌توان فهمید. می‌گوید فقط به پهلوی راست می‌خوابد چون درد، سمت چپ را احاطه کرده، با این حال درد محمود فقط اینها نیست. او کارش را از دست داده و برای گذران زندگی در مضیقه است؛ شاید بعضی شب‌ها برای نان خالی.

این باید دشوارترین بخش زندگی محمود باشد، مردی که می‌توانست مثل بقیه آدم‌ها بمیرد و بلیت سفرش به آخرت یکطرفه باشد؛ مردی که ممکن بود آن کارگر سردخانه متوجه حرکتش نشود و او درآن دخمه آهنی در انزوا و وحشت خفه شود و برای همین به چشم ما آدم خوشبختی است، اما او از رنجی می‌گوید که عارضه‌ای ناشی از مرگ است و عاقبت یک سفر نیمه تمام‌.

افزایش نگران‌کننده حوادث ناشی از کار

رئیس کانون انجمن‌های صنفی کمیته‌های حفاظت فنی و بهداشت کارکشور، بهار امسال آماری تامل‌برانگیز را اعلام کرد که نشان می‌داد، در یک دهه گذشته 38درصد حوادث ناشی از کار به مشاغل ساختمانی مرتبط بود، اما این آمار اکنون در کل کشور به 42 درصد و در شهر تهران به 52 درصد افزایش یافته است.

معنی این آمارها مطلوب نبودن میزان ایمنی در مشاغل ساختمانی است که به گفته ابوالفضل منصوری، سالانه 30 هزار میلیارد تومان ضرر مالی به کشور تحمیل می‌کند.

این در حالی است که براساس اعلام دفتر آمار و محاسبات اقتصادی و اجتماعی سازمان تأمین اجتماعی، وسایل بی‌حفاظ، وسایل معیوب، به کار نبردن وسایل حفاظتی، ازدحام و بی‌نظمی تجهیزات، لباس خطرناک، فقدان آموزش، نور ناقص و تهویه نامطلوب به ترتیب از مهم‌ترین عوامل ایجاد حوادث ناشی از کار است، یعنی عواملی که با اصلاح آنها می‌توان حوادث ناشی از کار را پیشگیری کرد.

اشتراک گذاری:
دیگران چه می‌خوانند
ارسال دیدگاه