گفتگوی خواندنی با محمدرضا علیمردانی در مورد زندگی خصوصی اش

تاريخ : 27 اردیبهشت

در ادامه گفتگوی خواندنی با محمدرضا علیمردانی در مورد زندگی خصوصی اش می خوانید

گفتگوی خواندنی با محمدرضا علیمردانی در مورد زندگی خصوصی اش, پورتال خبری فرهنگی گهر

«محمدرضا علیمردانی» را با وجود سابقه طولانی مدت تئاتری‌ش، خیلی‌ها با صدای خاصش که اغلب روی انیمیشن‌ها شنیده شد می‌شناختند، تا زمان حضور در برنامه «ماه عسل» و روایت داستان جذاب بیماری و درمانش توسط قاری مصری و بعد از آن حضور در سریال پرمخاطب «پایتخت» و سریال نوروزی امسال؛ «قرعه».

به بهانه انیمیشن‌های کوتاه «دیرین دیرین» و سریال نوروزی «قرعه» به سراغ او رفتیم و از ابتدای دوران کاریش تا به امروز با او گفتگو کردیم، از گویندگی تا بازیگری و حالا خوانندگی:

آقای علیمردانی، شما در حوزه‌های مختلف هنری فعالیت کردید. این فعالیت‌های هنری شما از چه زمانی شروع شد؟

من متولد سال ۱۳۵۵هستم. گرافیک خوانده‌ام و با «مجید آقا کریمی» و «هادی کاظمی» همکلاس بودم و از سال ۱۳۷۰ همزمان رفتن به هنرستان، در «کانون تربیتی فرهنگی حر» در میدان راه‌آهن نیز فعالیت می‌کردم. آنجا «سید جواد هاشمی» مسئول ثبت‌نام و سرود بود و در چند کلاس هم درس می‌داد. با دوستانی نظیر علی سلیمانی، علی سرور، عباس حبیبی، مهدی بهمن، آرش بزرگ‌زاده و… تیمی بودیم و خیلی خودجوش به کلاس تئاتر و بازیگری می‌رفتیم و دوره می‌دیدیم و یاد می‌گرفتیم. سال ۱۳۷۴ برای اولین بار روی سن تئاتر شهر اجرای حرفه‌ای کردیم. همان سال برای اولین بار جلوی دوربین رفتم. کاری بود که «حمید فرخ‌نژاد» کارگردانی می‌کرد و «رامبد جوان» دستیارش بود و کلی ریش داشت. دیگر هیچ‌کسی رامبد را با آن همه ریش ندید! خود ما هم ندیدیم. نام کار آقای فرخ‌نژاد، «جُنگ آفتاب» بود و بخشی از آن فضای بسیار جدی داشت و به جنگ و برخی مسائل دیگر می‌پرداخت، پانزده قسمت از آن برنامه ضبط و دو قسمت‌اش هم پخش شد که در آن دو قسمت نبودم. ولی قسمت‌های بعدی دیگر پخش نشد.

پس اولین کار تصویری شما به کارگردانی «حمید فرخ‌نژاد» بود. چه شد که پخش این متوقف شد؟

هیچ‌وقت نفهمیدم چرا. آن جُنگ برقرار بود و بخش‌های دیگرش یعنی موزیک، طنز و وله‌هایش را داشت، ولی این بخش حذف شد. یعنی اولین باری که جلوی دوربین رفتم، کارم پخش نشد و خیط شدم، چون راست‌اش آن چهار پنج سال اولی را که به تئاتر می‌رفتم اصلاً به خانواده نگفته بودم. مخالف بودند.

دلیل مخالفت خانواده‌ی شما با حضورتان در تئاتر، مذهبی بودن آن‌ها بود؟

بله و تأکید زیادی روی درس داشتند. موافق نبودند و من هم در این زمینه تجربه داشتم، چون یک بار فوتبال را از من گرفتند، یک بار ووشو را به خاطر درس از من گرفتند و فکر می‌کردم اگر تئاتر را مطرح کنم و از من بگیرند، دیگر برای چه چیزی زندگی کنم؟ دیگر چیزی برای‌ام نمی‌ماند، چون علاقه‌ و استعدادم در همین امور بود. دل‌ام می‌خواست به امور نمایشی یا ورزش‌هایی که دوست داشتم بپردازم. ورزش‌ها واقعاً برای‌ام اولویت نداشتند، ولی وقتی به اینجا رسیدم، دیدم آنها را که از من گرفتند، اما اگر کارهای هنری را از من بگیرند، دیگر اصل کاری است و بعد از آن چه کار کنم؟ نمی‌خواستم مهندس یا دکتر شوم. این مشاغل را دوست نداشتم. البته پدر و مادرم دلسوز من بودند و به فکر من بودند. برای اینکه راه را اشتباه نروم به من سخت می‌گرفتند.

پس اولین کاری که جلوی دوربین رفتید پخش نشد؟

پخش نشد. سال ۱۳۷۴ بود.

یعنی تقریباً ۲۰ ساله بودید.

بله، ولی در تئاتر شهر اجرای‌مان را رفتیم. اولین کاری که اجرا کردیم، نویسنده و کارگردان‌اش آقای «شارمین میمندی‌نژاد» بود. کاری به اسم «درج مشکین» یا «آخرین نواده نمرود» بود. بعد همان سال آقای «سیاوش طهمورث» کاری به نام «نقل قول عاشقان» داشت که دعوت کردند و آنجا هم افتخار پیدا کردیم بازی کنم و بعد از آن مسیر کار هموار شد.

پس شما در تئاتر جایگاه خودتان را پیدا کردید. چه شد که بازیگری تلویزیون و صداپیشگی روی آوردید؟ از چه زمانی فعالیتتان در این زمینه آغاز شد؟

در زمستان سال ۱۳۷۵ در کنکور دانشگاه آزاد در رشته بازیگری قبول شدم.

اینجا دیگر خانواده در جریان بودند؟

بله، منتهی اینجا برعکس شده بود.

چطور؟

در اینجا من دیگر خیلی تمایل نداشتم تحصیلات آکادمیک را ادامه بدهم، چون منبعی که از آن تغذیه می‌کردیم فوق‌العاده قوی و غنی بود و نیازی نمی‌دیدم وقت‌ام را در دانشگاه تلف کنم، اما چون قبول شده بودم، خانواده اصرار می‌کرد که باید بروی. آن را هم به ضرب و زور خانواده به دانشگاه رفتم و خوشحال بودم دارم رشته‌ی خودم را می‌خوانم، منتهی هزینه‌های‌اش سنگین بود و باید خودم کار می‌کردم. ضمن آن در زمستان سال ۱۳۷۵ با «شهاب عباسی» و «هادی کاظمی» به دفتر آقای «داریوش کاردان» رفتیم که برای برنامه نوروز ۷۶ بازیگر می‌خواستند. تست دادیم و ایشان بلافاصله پذیرفت و در واقع اولین کار تصویری من که پخش هم شد، نوروز ۷۶ بود. نمی‌دانم یادتان می‌آید یا نه؟

خیر متاسفانه.

آقای داریوش کاردان هم مجری آن کار بود و هم کارگردان. به هر حال با آن کار شروع کردیم. خیلی‌های دیگر هم بودند. حمید گودرزی هم در همان کار بود. بیژن بنفشه‌خواه، حسین رفیعی، هادی کاظمی، علی سلیمانی و… هم بودند. به هر تقدیر آن شد اولین تجربه تصویری بنده که پخش شد. دیگر بعد از آن رفتیم و چند کار دیگر کردیم. سال بعد از آن مجموعه «صد سال به این سال‌ها» را کار کردم.  بعد مجموعه اکسیژن را کار کردیم. یادش به خیر، شهاب حسینی برای اولین بار دیده شد. آن زمان مجری برنامه اکسیژن بود. مثل من که اولین‌بار در نوروز ۷۶ دیده شدم، شهاب هم اولین بار در برنامه اکسیژن دیده شد و مجری بسیار خوبی هم بود. مسئولیت بخش نمایشی کار به عهده من بود و با علی سرور، هادی کاظمی و شهاب عباسی کل نمایش‌ها را اجرا می‌کردیم.

فعالیت‌های شما در زمینه‌ی صداپیشگی و دوبله از کجا آغاز شد؟

قبل از آغاز دهه ۸۰ و در اواخر دهه ۷۰ وارد کارهای صوتی هم شدم، یعنی هم نریشن می‌گفتم، هم جای عروسک حرف می‌زدم و کم‌کم دوبله را یاد ‌گرفتم که داستان‌اش طولانی است. کار صدا هم از آغاز دهه ۸۰ شروع شد و ادامه یافت و من این بخش را جدی گرفتم. هدف‌ام بازیگری بود و هست، ولی کار صداپیشگی هم سر راه‌ام قرار گرفت و آن را جدی گرفتم و مدیر دوبلاژ و ناظر کیفی دوبلاژ و گوینده اصلی خیلی از نقش‌ها شدم و بحث صدا هم این‌جوری ادامه پیدا کرد. همیشه هم دنبال چیزهای تازه و نو بودم که کار جدید بسازم و تجربه‌های جدید پیدا کنم و کاری را که هنرپیشه‌های بزرگ روی صدا انجام داده بودند، تجربه کنم و از این طریق خیلی چیز یاد گرفتم. در خلال کار صدا، کار تصویر و صحنه هم می‌کردم، ولی کار صدا پررنگ‌تر پیش رفت. آن‌قدری که دوست داشتم در بازیگری فعال باشم، نمی‌توانستم. تنها برای ارتزاق و رفع مشکلات مادی‌ام این کار را می‌کردم، چون حرفه دیگری را بلد نبودم و سرمایه‌ای هم نداشتم و از طریق مجموعه این کارها ارتزاق می‌کردم، بنابراین بسیاری از کارهای آن موقع روی میل و سلیقه خودم نبود. خیلی مواقع ناچار بودم بین بد و بدتر انتخاب کنم. کار صدا هم آن‌قدرها درآمد نداشت که بتوانم با آن زندگی‌ام را بچرخانم. خیلی زود هم ازدواج کردم.

چند سالگی؟

۲۲ یا ۲۳ سالگی.

آن هم اجباری و به اصرار خانواده بود؟

نه، در دوران دانشجویی با ایشان که روان‌شناسی می‌خواند آشنا شدم. شش هفت ماهی هم بیشتر آشنایی ما طول نکشید که ازدواج کردیم و سال بعد هم بچه‌دار شدیم. دخترم الان پانزده ساله است. هر دو هم خردادی هستیم. من در خردادماه ۴۰ ساله می‌شوم و او شانزده ساله. من ۱۱ خرداد هستم. در هر حال مجبور بودم خرج زندگی‌ام را در بیاورم. همزمان دانشجو هم بودم و ناچار بودم خرج دانشگاه‌ام را هم در بیاورم و آن را به سرانجام برسانم. به همین دلیل در بسیاری از مواقع ناچار بودم بین بد و بدتر یکی را انتخاب کنم، چون کار دیگری که نداشتم. همین‌طور جلو آمد و پله‌پله…

قبول دارید آنجایی که آقای علیمردانی خیلی شناخته و دیده شد، برنامه‌ی «ماه عسل» احسان علیخانی بود؟ در برنامه‌ای که شما به عنوان مهمانی شرکت کردید که تا سال‌ها به درستی صدایش در نمی‌آمد و نمی‌توانست صحبت کند. اما با پیروی از راهکار یک قاری مصری، صدایش برگشت و دوبلور شد!

در هر مصاحبه‌ای نشسته‌ام، هر کدام یک زمانی را برای معروف شدنم گفته‌اند.

به نظرتان وقتی در برنامه احسان علیخانی روبروی تلویزیون نشستید، چند درصد از مردم شما را می‌شناختند؟

نمی‌دانم، چون طرفداران صدای‌ام را داشتم. مثلاً تا همان موقع ۶۰۰ پروژه کار صدا کرده بودم.

منظورم تصویر است.

عمومیت نداشت که بگویم خیلی از مردم مرا با تصویر می‌شناختند. یکی در مصاحبه‌ای می‌گفت شما را از سریال «روز رفتن» می‌شناسم و دنبال می‌کردم. یکی می‌گفت من از سریال «مأمور بدرقه» دنبال‌ات کردم. یکی می‌گوید از وقتی شرلوک، سالیوان و دیه‌گو را می‌گفتی دنبال صدای‌ات بودم. دیگری می‌گوید از فلان تئاترت که نقش آن پیرمرد را بازی می‌کردی یادم هست.

اینها خیلی خاص هستند.

بله، نمی‌توانم بگویم اینها عمومیت دارند، ولی با برنامه احسان تعداد کسانی که فهمیدند من کی هستم خیلی بیشتر شد.

و آن داستان جالبی که داشتید.

بله، ماجرای بیماری‌ام. از بعد از آن برنامه هنوز هم برای‌ام بیمار می‌آید.

جدی؟

بله، از سراسر کشور.

و شما می‌پذیرید؟

چه کار کنم؟ در آموزشگاه درس می‌دهم. از کلاس بیرون می‌آیم و می‌بینم مثل مطب گوش تا گوش نشسته‌اند. البته این اتفاق بعد از برنامه ماه عسل افتاد و مردم زیادی به من مراجعه می‌کردند. بعد از آن به مرور کمتر شد.

همه دستورات‌تان هم دستور همان قاری مصری است؟

نه، خیلی‌ها زنگ می‌زدند و می‌گفتند دستور او چه بود؟ به ما هم بگو. می‌گفتم آن روش به‌طور تصادفی برای من جواب داد. ممکن بود به من آسیب بزند. انرژی خوبی به من می‌داد، چون هر دکتری هرچه به من گفته بود انجام می‌دادم، چه دکتر شیمیایی، چه هومیوپات و سایر دکترها. حتی دکتر نباتی، از اینهایی هم که دعا می‌خوانند رفتم. صبح‌ها این کار را بکن، شب‌ها آن دعا را بخوان. افاقه نمی‌کرد و هیچی جواب نمی‌داد. راه‌حل قاری مصری هم یکی از راه‌هایی بود که سر راه‌ام قرار گرفت و احساس می‌کردم روی آن انرژی بهتری داشتم. بعدها محقق این ماجرا شدم، یعنی آسیبی که به جهاز صوتی‌ام خورده بود موجب شد بروم و با یک متخصص گفتاردرمانی مراوده کنم. تمام کتاب‌های بهداشت صوت‌شان را خوانده‌ام. یکی از متخصصانی که در مرکز گفتاردرمانی میدان مادرحضور داشت، می‌گفت تجربیات تو برای ما یک کتاب با ارزش است. تو بیا و اینها را بگو. ما می‌نویسیم و کتاب‌اش می‌کنیم و به نام خودت منتشر می‌سازیم، چون برای پزشکان هم عجیب بود و می‌گفتند نمی‌شود. این بیماری درمان‌پذیر نیست. شما از بهبودی عبور و کاری کرده‌ای که انگار عضوی را بازآفرینی کرده باشی. بعد از آن ناچار شدم مطالعات گسترده‌تری داشته باشم تا بدانم چه کار کنم، چه کار نکنم و چه نکاتی را رعایت کنم تا بهتر و بهتر شوم.

یعنی الان برای هر مریضی با توجه به شرایط خودش نسخه‌ی جدایی می‌پیچید؟

بله، ۶۰ درصد افرادی را که دکتر ناامیدشان کرده بود بهبود دادم، ولی برای ۴۰ درصدشان هم نتوانستم کاری کنم، چون نمی‌دانستم ماجرای‌شان از چه قرار است. دکترها جواب‌شان کردند و طفلی‌ها پیش ما آمدند، اما از اینجا هم جواب نگرفتند. البته من طبابت نمی‌کنم و فقط تجربیاتم را در اختیار دیگران قرار می‌دهم.

خودتان هم هنوز پرهیزهایی دارید یا دیگر تمام شده است.

هنوز پرهیزهایی دارم، چون همچنان سینوس حساسی دارم. هنوز ورم لارانژیت دارم و اگر مراعات نکنم، برمی‌گردد.

از این طریق کسب درآمد هم می‌کنید؟

بله، سال‌هاست با صدای‌ام پول در آورده‌ام.

صدا را نمی‌گویم. پیرامون مراجعه‌ی بیماران در خصوص درمان بیماری‌های صوتی این سوال را مطرح کردم.

خیر، حتی یک ریال هم از کسی بابت این کار نگرفته‌ام، چون احساس می‌کنم این وظیفه روی دوش‌ام است. توانستم با کمک خداوند ایرادم را تبدیل به تخصص‌ کنم. بنابراین حالا اگر کسی در این زمینه کمک بخواهد، دریغ نخواهم کرد، فقط مگر اینکه فرصت نکنم. درگیر کاری باشم یا آن آدم را دیرتر ببینم، والا به محض اینکه کسی بیاید، او را می‌بینم که از شهرهای دور اهواز، کازرون و… از اطراف تهران خودمان که الی‌ماشاءالله! از شمال، جنوب، شرق و غرب کشور خیلی‌ها آمده‌اند. در سنین مختلف معضلات گوناگونی پیدا و پزشکان جواب‌شان کرده بودند و الحمدلله بهبود پیدا کردند. بارها پیش می‌آمد مثلاً طرف از همدان آمد و مثل طبیب‌های قدیمی که برای‌شان تخم‌مرغ یا صنایع دستی می‌آورند. بعضی‌ها این‌جوری ما را مورد لطف‌شان قرار داده‌اند، ولی به آنها هم گفته‌ام چیزی نمی‌خواهم. بیچاره‌ها باورشان نمی‌شود و به گریه می‌افتند و می‌گویند تو وقت‌ات را برای من گذاشته‌ای. می‌گویم ممکن هم هست نتوانم کاری برای‌ات بکنم، چون هر کسی از هر جایی که می‌آید می‌گویم ممکن است علت را تشخیص بدهم، ولی اگر نشناسم نتیجه‌ای نمی‌گیری.

باید خیلی لذت‌بخش باشد که با استفاده از تجربیاتی که در دوران بیماری خودتان کسب کردید، صدای کسی را به او برگردانید.

خیلی کیف دارد. در ۹۰ درصد موارد آخرین حرف‌ام به کسی که مدتی با او کار کرده‌ام این است که دفعه بعد که زنگ بزنی، از پشت تلفن صدای‌ات را نمی‌شناسم و بارها این را تجربه کرده‌ام که طرف زنگ می‌زند و می‌گوید الو! و حرف می‌زند و می‌پرسد شناختی؟ و من نمی‌شناسم. بعد می‌گوید فلانی از فلان جا هستم. بعد که قطع می‌کند اشک در چشم‌ام جمع می‌شود و می‌گویم خدایا! شکرت! دو باره یک حالی به ما دادی. در واقع این حالی است که دارد به من می‌دهد. چگونه می‌توانم از او تشکر کنم که چنین فرصت دو باره‌ای را به من می‌دهد؟ چگونه از خالق‌ام تشکر کنم که مرا به کفر رساندی و بعد حالی‌ام کردی که چرا و بعد در این مسیر دست‌ام را گرفتی و این شد کار و تخصص‌ام. شرمنده‌ات هستم. اینها راه جبران این لطف عظیم است. وقتی موفق می‌شوم، در واقع کمی از این بار کم می‌شود.

بعد از برنامه ماه عسل که دیده شدید، به پایتخت رفتید؟

اثری که دیده شد، بله، پایتخت بود، اما در این فاصله دو سینمایی کار کردم. فیلم «روز روشن» کار آقای حسین شهابی. فیلم آبرومندی بود. سال بعدش هم حراج را کار کردم. آن هم کار حسین شهابی بود. سال بعدش با مهدی پاکدل و ایمان افشارنیا فیلم «فردا» را کار کردم.

فیلم بدی بود.

خودم ندیدم چه از آب درآمد. می‌گویند در جشنواره خوب نبود، اما تدوین نهایی‌اش بهتر شد. در جشنواره نرسیدم ببینم که گفتند خوب استقبال نشد و آقای افشاریان دوباره نشست و فیلم را قلع و قمع کرد و همان دوستانی که در جشنواره دیده و گفته بودند خوب نشده است، نسخه دوم را که دیدند گفتند حالا فیلم شد. بخش‌هایی از تدوین نهایی را دیدم و نظری راجع به فیلم ندارم، چون فیلم را باید از اول تا آخر دید که چه شده و چه نشده است. به هر حال اینها را کار کردم تا وقتی که محسن تنابنده زنگ زد و گفت: «محمدرضا! امسال در پایتخت انیمیشن داریم. بیا کمکی به ما بکن.» پرسیدم: «چه کار کنم؟» جواب داد: «انیماتوری را به ما معرفی کن که ما را بسازد و خیلی هم گران در نیاید، ولی بامزه در بیاید. ما که بلد نیستیم روی انیمیشن دوبله کنیم. تو بیا مدیر دوبلاژ این انیمیشن بشو.» صحبت‌ها را کردیم و قرار بود فقط همین کار را بکنم.

یعنی اصلاً صحبت از بازیگری نبود؟

نه، چیزی نگذشت و چند روز دیگر باز محسن تنابنده تماس گرفت. محسن هم از بچه‌های کانون حر هست که اسم‌اش را نبردم. ما از سال ۱۳۷۰ رفتیم و محسن از سال ۱۳۷۳ آمد. دانشگاه هم با هم بودیم. سر «مأمور بدرقه» هم همبازی بودیم. اتفاقاً در «مأمور بدرقه» تنها کسی که مازنی بود من بودم. دستفروشی بودم که در قالب دستفروشی مواد می‌فروختم. در آنجا یک تکه داشتم که می‌گفتم یارو کردی. با محسن در آنجا هم کار کرده‌ام. محسن یک هفته بعد زنگ زد که «محمدرضا! بلند شو بیا دفتر.» خلاصه قرار گذاشتیم و رفتم. پرسیدم: «جریان چیست؟» گفت: «بحث انیمیشن و مدیریت صدا و این مسائل یک طرف، اما یک رل جدید و بسیار مهم به اسم بائو داریم که در پایتخت۴ جزو رل‌های اصلی است. بیا این را بازی کن.» گفتم: «چه شد؟ چرا آن روز نگفتی؟» گفت: «راست‌اش اصلاً به یادت نبودم.» گفت به فکر فلانی و فلانی از هنرپیشه‌های شناخته شده بودم. حتی فلانی و فلانی را هم تست زده‌ام، تست گریم هم شدند، اما با آقای مقدم به نتیجه رسیدیم که مورد پسند ما نیستند. ناگهان یادم افتاد محمدرضا، مازنی را خوب حرف می‌زند. من که دارم او را برای انیمیشن می‌آورم، چرا این نقش را بازی نکند؟ البته هادی کاظمی هم به او یادآوری کرده بود. به هادی گفته بود محمدرضا قرار است بیاید انیمیشن را مدیریت کند و هادی گفته بود چرا فقط انیمیشن؟ تو که بازی محمدرضا را می‌شناسی. چرا برای این رل او را نمی‌آوری؟ که محسن زنگ زد. گفتم: «دارم دانشگاه درس می‌دهم، گیر دیرین دیرین هم هستم و هزار تا کار سرم ریخته است.» گفت: «دیوانه! دارم می‌گویم پایتخت. نمی‌دانم چرا در ۱، ۲ و ۳ به یادت نبودم؟ اینجا هم یادت نبودم و گفتم بیا برای انیمیشن. خودت آن‌قدر در صدا مانده‌ای که آدم یادش می‌رود.» قبول کردم. خلاصه رفتیم و مرخصی را جفت و جور کردیم و برای پایتخت۴ سه ماه به شمال رفتیم و بائو شکل گرفت.

در نقش بائو هم خیلی خوب جا افتادید و نقش بسیار خوبی بود.

خیلی‌ها فکر می‌کردند من محلی آنجا هستم. چند نفر از دوستان‌ام قسمت چهارم و پنجم به من زنگ زدند و گفتند محمدرضا! باورت می‌شود که تا این قسمت نفهمیدم بائو تو هستی؟! در قسمت‌های اول که می‌گفتند این بومی را از کجا گیر آورده‌اند؟ این محسن عجب بچه زرنگی است. کسی را پیدا کرده است که دارد پا به پای اینها می‌آید. یکی از دوستان می‌گفت قسمت پنجم یا ششم داشت پخش می‌شد که گفتم نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم این آدم برای‌ام آشناست. دخترم برگشت و گفت: «بابا! این آقای علیمردانی دوست خودت است. مگر تیتراژ را نخواندی؟ من فکر کردم دیده‌ای!» خشک‌ام زد. مازنی‌ها خیلی با عوامل پایتخت خوش‌برخورد هستند. برعکس بقیه اقوامی که درباره‌شان کار ساخته شده است.

بله. برخی از قومیت‌ها اعتراضاتی در این زمینه داشتند.

مردم مازندران خیلی دیدهای قشنگی داشتند. تعجب می‌کردم که مثلاً ما شش صبح آفیش بودیم در جنگل. یک ساعت بعد می‌دیدیم ۲۰۰ نفر آدم آمده و در جنگل ما را پیدا کرده‌اند و منتظرند استراحتی به ما بخورد و بیایند با ما عکس بگیرند و خسته نباشید بگویند. بسیار مهربان هستند. می‌گفتم ما موظف هستیم در این هوای شرجی ۹۰ درجه کار کنیم. شما چرا آمده‌اید؟ یکی می‌گفت من از قائم‌شهر آمده‌ام. دیگری می‌گفت من از سوادکوه آمده‌ام و همین‌طور از جاهای دیگر. می‌گفتم شما که این‌قدر دوست دارید و می‌گویید پایتخت افتخار شماست، پس چرا اوایل آن‌قدر اعتراض می‌کردید؟ می‌گفتند ما اعتراض نکردیم. به خدا هیچ‌کدام از ما نبودیم. مسئولین ما اعتراض می‌کنند. یکی می‌گفت: «آقا! بعد از پایتخت زمین‌ام در اینجا گران شد. من دیوانه‌ام اعتراض کنم؟ زمین‌ام در اینجا قیمت گرفت.» آن یکی می‌گفت: «افتخار ماست که هنرمندان کشور بلند می‌شوند و به اینجا می‌آیند.». استدلال‌های باحالی می‌کردند و می‌گفتند «ما اسم خیلی جاها را در کتاب جغرافیا خوانده‌ایم، اما آنجا را نمی‌شناسیم، اما مردم آنجا به خاطر پایتخت مرا می‌شناسند و می‌دانند ما خانواده‌های مازندرانی خودمانی و خاکی هستیم، کشتی‌گیر داریم، و…..» ببینید طرف چقدر جنبه دارد! خیلی باحال است. خوب است مردم بقیه جاها هم یاد بگیرند. می‌گفت از شما ممنونیم که این همه برای ما وقت گذاشتید. هیچ اشکالی ندارد کل مردم ایران با لهجه ما شاد باشند و به ما بخندند. ببینید چه دید قشنگی است که یک هموطن خود را می‌پذیرد که حتی با او شوخی کند و خدایی‌اش هم محسن و همکاران‌اش خیلی دقت می‌کنند که واقعی باشد، اما خدای ناکرده اهانت و تمسخر هم ایجاد نشود. طرف مرا با جوراب و صندل می‌دید، ناراحت نمی‌شد و می‌گفت اشکال ندارد. پسرعموی من هم این‌جوری است. صندل را با جوراب می‌پوشد. خودش را گول نمی‌زد و جور دیگری معرفی نمی‌کرد. می‌گفت ما چنین سادگی‌هایی داریم و چنین کارهایی را می‌کنیم، اما ویژگی‌های باحالی هم داریم. پدر و خانواده برای‌مان مهم است. در جاهایی بعضی چیزها را درشت‌نمایی می‌کنیم و اخلاق‌های‌مان این‌جوری است. این سعادت دست داد و به لطف حافظه محسن که یاد دوستان قدیمی افتاد سر این کار رفتم. برای محسن فقط این موضوع مهم است که طرف بازیگر باشد و برای‌اش مهم نیست چقدر مشهور است. مثلاً خانم نسرین نصرتی در پایتخت درخشان بازی کرد.

همه فکر می‌کردند مازندرانی است.

در حالی که اهل تهران است. گاهی او را با بومی‌ها اشتباه می‌گرفتند. مردم که می‌آمدند می‌گفتند شما که بچه محل خودمانی. بنده خدا می‌گفت نه به خدا. اهل تهران هستم. می‌گفتند نه دروغ می‌گویی. آن یکی می‌گفت بائو درازکلایی است. می‌گفتم نه والله! این اولین بار است اینجا را می‌بینم. مادرم اصالتاً شهسواری هستند، ولی لهجه آنها خیلی فرق می‌کند. می‌گفتم آمدم و نگاه‌تان کردم. از قبل هم آشنایی داشتم، چون نقش یک مازنی را بازی کرده بودم و حالا با توجه به آنچه که آقای مقدم و محسن تنابنده می‌خواستند، همان را داشتم می‌پختم. بخش قابل توجهی هم روی دوش آقای اسکندری و طراحی و گریم درخشان‌اش بود که بائو را آن شکلی درآورد.

آقای علیمردانی از بحث «پایتخت» بگذریم و قدری هم در مورد سینما با هم صحبت کنیم تا بعد از آن به سریال «قرعه» برسیم. شما امسال در جشنواره فجر فیلم «هفت ماهگی» را داشتید

بله.

فیلم را دیدید؟

نه.

کلاً فیلم‌هایی را که بازی می‌کنید نمی‌بینید؟

نرسیدم. باور کن. خیلی هم حسرت می‌خورم. خیلی هم دوست دارم ببینم. اصلاً نمی‌دانم چه از کار در آمده است. فقط تکه‌های خودم را دیدم و بازخوردهایی که دادند. سر ضبط‌اش هم خیلی خوب بود. همکاری بسیار دوست‌داشتنی و خوبی بود. فیلم را ندیده‌ام و نمی‌دانم چه شده است، ولی سر ضبط یادم هست آقای کلاری خیلی بازخوردهای خوبی داد. خود هاتف و حامد بهداد هم همین‌طور. همبازی‌های خوبی داشتم.

 ولی فیلمنامه‌ی «هفت ماهگی» را اگر با فیلمنامه «روز روشن» یا «پایتخت» مقایسه کنیم، ۱۸۰ درجه با هم فرق دارند و شاید اصلاً ضد هم باشند. پایتخت یک خانواده صادق و درست است و هفت ماهگی پر از خیانت و رابطه‌های ضربدری.

بازیگر به دنبال این است که تکراری نشود و نشان بدهد چقدر خمیر قابل ورزی دارد. می‌تواند یک قدیس باشد، می‌تواند یک قاتل باشد، می‌تواند یک پیر باشد، می‌تواند یک مجنون باشد، می‌تواند یک آدم عادی باشد. علایق من که این‌جوری است که بتوانم در قالب‌های مختلف توانایی‌های‌ام را نشان بدهم. از این لذت می‌برم که بازی‌ام در تقشی برای دیگران اعجاب‌آور باشد، چون سال‌های برای‌اش زحمت کشیده‌ام.

به سراغ آخرین اثر تصویریتان برویم که در نوروز از تلویزیون پخش شد. چه شد که بازی در سریال «قرعه» را قبول کردید؟ آقای نیک‌نژاد به سراغ‌تان آمد؟

فکر می‌کنم اوایل سال ۱۳۹۴ بود که قرار بود با هادی کاظمی و آقای نیک‌نژاد در مجموعه‌ای کار کنیم. یک مقدار گذشت و مثل اینکه آن مجموعه را کلاً زمین گذاشتند. در همان برخورد اول که با آقای نیک‌نژاد داشتم، خیلی از رفتار و فکرش خوش‌ام آمد، ولی قسمت نشد و گفتیم عیب ندارد. شاید یک وقت دیگر و در جای دیگر. قبل از «قرعه» کار دیگری به من پیشنهاد شد که نپسندیدم.

سریال بود؟

بله، از همین کارهایی که پخش شد. متن را خواندم و دیدم به دل‌ام نمی‌نشیند و با عذرخواهی و احترام گفتم من نیستم. دو روز بعدش دستیار آقای برزو زنگ زد که به دفتر ما بیا. دفتر آقای مقدم و خانم غفوری است که بعد از پایتخت به آنجا عِرقی پیدا کرده‌ایم و با اطمینان بیشتری رفتم. رفتم و دیدم هدایت هاشمی و حمید آذرنگ و دوستان خوب دیگرمان هم هستند. محمود اتحادی که تهیه‌کننده بود، در پایتخت مدیر تولیدمان بود. دیدم خانم غفوری پشت قضیه است. آقای مقدم آنجاست و مشاوره می‌دهند و راهنمایی می‌کنند. محسن تنابنده هم از آن طرف همین‌طور، چون برادرش می‌نوشت، خودش هم کمک‌هایی می‌کرد. محسن گفت نقش جهانگیر را پیشنهاد داده‌ام که تو بازی کنی. خلاصه در دل کار رفتیم. پیش از اینکه در دل کار بروی و در ساعت کاری و فشردگی و تندتند کار کردن بیفتی، می‌بینی آنچه را که قبل از آن فرض می‌کردی که اگر از این مسیر بروم بهتر می‌شود، نمی‌شود و در حین کار چون زمان کم است، مجبوری از خیلی از انتخاب‌های‌ات بزنی و با گروه همراه باشی. فرصت این را نداری که بروی و با کارگردان صحبت کنی که این کارش کنیم، آن را این‌جوری کنی. بعد می‌بینی پیشنهادت را که می‌دهی آنها هم حسرت می‌خورند و می‌گویند راست می‌گوید. کاش از اول آن صحنه را آن‌جوری نمی‌گرفتیم، چون اینها از دل کار به دست می‌آید.

یعنی می‌خواهید به نقش پر و بال بدهید، ولی عملاً امکان‌اش نیست.

خودت هم قبول می‌کنی که امکان‌اش نیست و مواردی را از اول باید طور دیگری می‌گرفتند و می‌بینی که گرفته شده و رفته است و نمی‌شود کاری کرد.

سریال «قرعه» را دیدید؟

چهار قسمت‌اش را ندیدم که مثل اینکه در همان چهار قسمت پررنگ‌تر بودم.

برآیند کار به دل‌تان نشست؟

توقع‌ام بیشتر بود. توقع‌ام این بود که بهتر از این باشد.

با این گروهی که گفتید طبیعتاً توقع به‌جایی هم هست.

شتاب‌زدگی و وضعیت تحمیلی که به کار وارد می‌شود، به کار لطمه می‌زند. متاسفانه سریال‌ برای ما بد جا افتاده است و می‌گویند سریال، سریال است دیگر. در بحث سریال «قرعه» وقتی زمان تهیه دو تله‌فیلم را به یک سریال می‌دهید، سریالی که  هر دو قسمت‌اش وقت یک تله‌فیلم را نیاز دارد و می‌گویید ضربتی و هول‌هول جمع کنید، این کجا و آن کجا که فرصت داشته باشی روی رل و اثرگذاری آن کار کنی کجا. هیچ کس به جز «برزو نیک‌نژاد» نمی‌توانست سریال «قرعه» را در ۶۱ روز جمع کند. از شدت خستگی از پا در آمد. شوخی نیست. در حالی که همه مسئولان تلویزیون هم زمان مناسبت‌ها را می‌دانند و هم معلوم است باید برای مناسبت‌ها سریال ساخته شود، ولی دقیقه ۹۰ می‌گذارند که واقعاً نفس‌بر است و سازنده اثر در عین حال که از شدت کار و خستگی از پا در می‌آید، به دلیل نداشتن زمان و ضرورت رساندن کار به آنتن فرصت رفع عیب‌ها را پیدا نمی‌کند و خستگی به تن‌اش می‌ماند.

پیرامون بیماری شما، طبابت، بازی در سریال‌ها «پایتخنت» و «قرعه» و همچنین بازی در آثار سینمایی صحبت کردیم. حالا به سراغ «دیرین دیرین» برویم. قبول دارید کیفیت کارهای‌تان پایین آمده است؟

نه.

سفارشی نشده است؟

سفارشی که از اول هم بوده است. به‌جز سری اول که تعداد اندکی بود که ما اساساً تلویزیون و ویدئو رسانه را بی‌خیال شدیم و گفتیم در فضای مجازی کار می‌کنیم و ارائه می‌دهیم و دغدغه‌های فرهنگی را هم مطرح می‌کنیم و انتظار داشتیم عده‌ای بیایند و بگویند بیایید برای ما کار کنید.

یعنی از اول به این فکر شده بود که قرار است از دیگران سفارش بگیرید؟

بله، می‌دانستیم به هر حال مثلاً شهرداری، راهنمایی و رانندگی و… از ما کار خواهند خواست. از اول هم شرط کرده بودیم که به شرطی کار می‌کنیم یا در حوزه فرهنگی و یا در حوزه علم و فناوری باشد و مثلاً برای مایع دستشویی فلان کار نمی‌کنیم. برای برنج فلان کار نمی‌کنیم. باید یا سلامت باشد یا تغذیه یا فناوری یا فرهنگی. مثلاً اگر شهرداری به ما کار می‌دهد، دغدغه فرهنگی در آن دارد. راهنمایی و رانندگی به ما کار می‌دهد، در آن دغدغه فرهنگی دارد و می‌خواهد در آن آموزش بدهد که در رانندگی چگونه باشید. حالا دیده که این زبان هم زبان برنده‌ای است و اینکه ما داریم به زبان طنز حرف می‌زنیم، اثر می‌کند و به سراغ‌مان آمده‌اند. عده‌ای گله می‌کردند که چرا تبلیغات را قبول می‌کنید؟ گفتیم آقا! خیلی ممنون که شما در خانه‌ات نشسته‌ای و داری کار را مفت مفت نگاه می‌کنی. تو پول کار ما را می‌دهی؟ ما که بیکار و علاف نیستیم. داریم از تمام هنرمان در کار استفاده می‌کنیم.

در ابتدا فکر می‌کردید که «دیرین دیرین» این‌قدر بگیرد؟

بله، درست در اول سال ۱۳۹۴ به آقای ابوالحسنی گفتم که دست به دست هم می‌دهیم و یک برند می‌سازیم. تا سال ۱۳۹۵ دیرین دیرین کاملاً برند شد.

در آنجا فقط نقش گویندگی دارید یا در نویسندگی هم کمک می‌کنید؟

هر کاری می‌کنم سر ضبط می‌کنم. علی درخشی می‌داند، مخصوصاً ایده‌های خلاق دارد و موجود نابغه‌ای است و بسیار دوست‌اش دارم، ولی همه چیز، تکمیل، سر ضبط نمی‌آید. می‌داند بخشی از ایده‌ها و بداهه‌های محمدرضاست و با هم پاس‌کاری می‌کنیم. من هم قُد بازی در نمی‌آورم و زیاده‌روی نمی‌کنم و وقتی ایده‌ای را می‌دهم پای‌اش نمی‌ایستم. فقط می‌گویم علی! این هم می‌شود. اگر دوست داشته باشد ارائه و اجرا‌ می‌کنیم. دوست نداشته باشد دو باره اتود می‌زنیم. بارها می‌شود محبورم همه کاراکترها را بگویم، بعد می‌بینم خوب نیست و باید فکر دیگری برای‌اش بکنیم. گاهی اوقات هم گرفتار فرمایش‌های سفارش‌دهنده هستیم.

که باید این را عوض کنید؟

بله، می‌گوید این‌جوری که داری بدتر ما را می‌زنی. می‌گوییم زبان و تخصص ما این است و در جاهایی باید معکوس عمل کنیم. یک عده ترسو هستند و در این حوزه مهارت ندارند. سلیقه‌های مسخره‌ای دارند.

آن‌قدر فعالیت‌های هنری متفاوتی انجام داده‌اید که نمی‌توانیم روی یکی از آن‌ها تمرکز کنیم و مجبوریم برای اینکه به همه برسیم، کوتاه کوتاه صحبت کنیم. به سراغ تخصص بعدی شما برویم. خوانندگی را تا چه حد جدی دنبال می‌کنید؟

خیلی جدی.

می‌خواهید آلبوم بدهید؟

در سال ۱۳۹۳ آلبوم‌ام حاضر بود، با مجوز، کتابخانه ملی و هولوگرام. همه چیزش آماده بود. از سال ۱۳۸۳ مشغول این ماجرا بودم و در کنار همه‌ی کارهای دیگرم ترانه می‌گفتم، ملودی می‌ساختم و کم و بیش به استودیو می‌رفتم. بعد کار را به اتمام رساندم، ولی هیچ‌وقت ارائه نکردم تا تیتراژ «انقلاب زیبا» که برای اولین بار صدای‌ام شنیده شد. شروع من در موزیک آنجا بود. آن هم خیلی جالب بود، چون خیلی‌ها نمی‌دانستند من هستم. می‌پرسیدند آن کسی که آن صداها را در می‌آورد و بازی کرده، اوست؟ این را دوست دارم که امضای خودم پای کارم باشد و کسانی که باور نمی‌کنند یک نفر می‌تواند این کارها را با هم انجام بدهد، شگفت‌زده شوند. از این خوش‌ام می‌آید. خلاصه خودم جلوی پخش آلبوم را گرفتم، به دلیل اینکه به خودم گفتم: ببین محمدرضا! این اولین آلبومی است که می‌خواهی ارائه بدهی. ممکن است خودت خیلی خوش‌ات آمده باشد، چون دست روی اینها گذاشته و انتخاب‌شان کرده‌ای و از نظر خودت خوب هستند. مگر در این کار چقدر پخته هستی و چقدر تجربه داری که با اطمینان بگویی این آلبوم را بیرون بدهم؟ با خودم گفتم تو که این را به سرانجام رسانده‌ای و مجوز هم گرفته‌ای، اما اگر سه ماه دیگر گوش کردی و ایرادهایی را از آنها در آوردی و بعد به خودت گفتی کاش اینها را درست می‌کردم و بعد آلبوم را بیرون می‌دادم چه؟ تا وقتی کار دست‌ام هست هر کاری می‌توانم با آن بکنم، ولی وقتی از دست‌ام رفت، دیگر رفته است و نمی‌توانم از فلش‌ها، کامپیوترها و ماشین‌های مردم جمع‌اش کنم و بگویم آقا! ببخشید، می‌خواستم اینجای‌اش را بهتر کنم. بسیار از این حرکت راضی هستم، هر چند فعالیت‌های صدا و بازی و تدریس اجازه نداد پیوسته و متمرکز روی موزیک‌ام کار کنم که زودتر به نتیجه برسد، اما به‌طور مستمر روی آن کار کردم و به این نتیجه رسیدم کار بسیار درستی کردم، چون کارم پر از ایراد بود که آن موقع نمی‌دانستم. ان‌شاءالله امسال کارهای‌ام با چند تک ترک شنیده می‌شود و بعد به امید خدا به صورت آلبوم بیرون خواهد آمد.

اگر نکته خاصی مانده است بفرمایید.

نه، دست شما درد نکند.

آخرين هاي اين بخش
ديگران چه مي خوانند
دیدگاه ها
برای ارسال دیدگاه مرتبط با این مطلب کلیک کنید

گـهـر در شبکه هاي اجتماعي