داستان زیبای پسر بچه خیابانی که به آمریکا رفت (اشکتان سرازیر می شود)

تاريخ : 21 آبان

داستانی فوق العاده زیبا درباره یک پسر بچه خیابانی که از شیشه شستن در خیابانهای تهران به آمریکا پرواز کرد را در ادامه می خوانید.

این داستان یک داستان کاملا واقعی می باشد که در یکی از روزنامه های معتبر کشور به چاپ رسیده است!

پسر بچه خیابانی که به آمریکا رفت

داستان زیبای پسر بچه خیابانی که به آمریکا رفت (اشکتان سرازیر می شود), پورتال خبری فرهنگی گهر

عکس آرشیوی و تزیینی می باشد

برای دیدار خانواده، بخصوص پدر ومادرم، بعد از حدود ۱۶ سال دوری به ایران رفته بودم، با وجود هشدار برادرانم، تصمیم گرفتم با اتومبیل آنها، یک سری به خانه دوستان قدیمی بزنم. در یکی از خیابانهای شلوغ، پسری حدود ۱۴ ساله، اجازه گرفت تا شیشه اتومبیل را تمیز کند. با اینکه شیشه تمیز بود، به او اجازه دادم، اتفاقا خیلی کارش تمیز بود، یک ۲۰ دلاری از کیفم در آوردم، با حیرت به ۲۰ دلاری نگاه کرد و گفت از امریکا آمدید؟ گفتم بله، از کجا فهمیدی؟ گف ما مسافران امریکا را زود می شناسیم، بعد گفت امکان دارد خواهش کنم شماره تلفن تان را بدهید، من میخواهم چند تا سئوال درباره دانشگاه های امریکا بکنم، به همین خاطر پولی هم از شما نمی خواهم، گفتم اینها بهم ربطی ندارد، گفت اجازه بدهید من هم کاری برای شما کرده باشم، گفتم من تلفن ثابتی ندارم، ولی بیا بالا، بیا بنشین توی اتومبیل، باهم حرف میزنیم، رفتار مودبانه و نوع سئوالات و لحن صدایش مرا تحت تاثیر قرار داده بود.

با اجازه و احتیاط کنارم نشست، پرسیدم چند سال داری؟ گفت ۱۴سال، گفتم سال اول دبیرستان هستی؟ گفت سال آخر هستم، گفتم چطور؟ گفت از بس درسهایم خوب بوده، از بس در برنامه های فوق کلاس خود شرکت کردم، از بس کتاب به زبان فارسی و انگلیسی خواندم، که مرا مرتب به کلاسهای بالاتر بردند و الان سال آخر هستم.

گفتم پدرت چه کاره است؟ گفت پدرم دو سال بعد از تولد من در جنگ کشته شده، گفتم چه کسی زندگی شما را می چرخاند؟ گفت من و خواهرم کار می کنیم، مادرم کلفت و آشپز یک خانواده ثروتمند است، گفتم چرا درباره دانشگاه های خارج می پرسی ؟ گفت شنیدم دانشگاه ها به شاگردان استثنایی، هم ویزای تحصیلی و هم بورس میدهند. گفتم چه کسی کمکت می کند؟ گفت هیچکس، خودم و خودم و خودم! گفتم غذا خوردی؟ گفت از دیروز ظهر تا بحال غذا نخوردم، چون رژیم دارم، نگاهی به قد و بالاش کردم و گفتم رژیم چی؟ 

گفت یک دکتری گفت قندم بالاست. گفتم با هم میرویم در یک رستوران غذا می خوریم و حرف میزنیم ومن هم سعی کردم راهی برایت پیدا کنم. تشکر کرد و با هم به یک رستوران گرانقیمت شمال شهر رفتیم. فرید که تازه اسمش را گفته بود، با حیرت آدم ها و دکور رستوران و غذاهای رو میز مشتریان را تماشا می کرد. گفتم هرچه دلت میخواهد سفارش بده. گفت بشرط اینکه درون اتومبیل و صندوق عقب را تمیز کنم، گفتم عیبی ندارد، فقط ملاحظه نکن. حتی غذا برای خواهرت و مادرت هم ببر.

فرید هیجان زده به توالت رفت، دست و صورت خود را شست و خوب که تماشایش کردم، دیدم لباس کهنه ای به تن دارد، ولی بسیار تمیز و اطو کشیده و خوش فرم است، احساس کردم پسر بسیار مسئولی است.
با اصرار من، سه نوع غذا سفارش داد، وی با مهارت خاصی بیشتر غذای خود را در لابلای غذای خواهر و مادرش جای داد. بیش از ۲ ساعت با هم حرف زدیم و دیدم از همه مسائل روز خبر دارد، به خوبی به زبان انگلیسی حرف میزد، می گفت از طریق تماشای تلویزیون و خواندن کتاب های مختلف انگلیسی ، مرتب اطلاعات خود را کامل می کند.

وقتی او را نزدیک خانه شان پیاده کردم، اطلاعات کافی از او در دست داشتم و قرارمان در روز دیگر بود که کپی مدارک تحصیلی اش راهم به من برساند. چون من عازم امریکا بودم. اما تلفن و آدرس خودم را به او دادم و به امریکا بازگشتم. از یک وکیل آشنا کمک گرفتم، قول داد مراحل مختلف تحصیل و اقامت را در مورد فرید دنبال کند، در این فاصله گاه با فرید تلفنی حرف میزدم و یکبار هم با مادرش حرف زدم که از ته دل برایم دعا می کرد و می گفت روزی جبران این زحمات شما را می کنم. شاید روزی به کلبه ساده و کوچک من آمدید و من برایتان خوشمزه ترین غذاها را پختم.

حدود ۶ ماه طول کشید تا از طریق همان وکیل آشنا، سرانجام دو پذیرش از سوی دو دانشگاه تهیه کردم و با دعوت نامه و اسپانسرشیب از سوی خودم، برای فرید پست کردیم. ده روز بعد فرید بغض کرده زنگ زد و گفت من باورم نمی شود یعنی شما که هیچ نسبت فامیلی و آشنایی و دوستی با ما ندارید اینگونه برایم زحمت بکشید، فقط می خواستم بگویم ما دو شب است تا صبح فقط از شوق اشک می ریزیم.

من که در آستانه ازدواج بودم، با همسرم نازنین هم ماجرا را در میان گذاشتم، او هم با مهر و صفای ذاتی اش، کمکم کرد تا همه چیز سریع تر پیش برود و عاقبت ۶ ماه بعد، در فرودگاه لس آنجلس فرید را استقبال کردیم، صورتش خیس اشک بود، سرش را به زیر انداخته و مرتب می گفت این ها همه معجزه است، اینها همه ثمره دعای شبهای بسیار مادرم است، اینها ثمره لطف و مهر فراوان انسانی خوب چون شماست.

بخشی از خانه را به فرید سپردیم و خیال او را از هر جهت راحت کردیم که با همه نیرو به تحصیل خود ادامه بدهد و وقتی در ۱۷ سالگی بعنوان یکی از جوان ترین متخصصین در زمینه تکنولوژی های جدید، در روزنامه ها معرفی شد، من و نازنین برخود بالیدیم که چنین موجودی را یاری داده ایم.

در پشت پرده، نازنین تلاش شبانه روزی خود را برای یافتن راهی جهت انتقال مادر و خواهر فرید به امریکا آغاز کرده بود ودو وکیل نیز آنرا پیگیری می کردند. از سویی فرید هر روز، هر ماه و هرسال گامی به جلو بر میداشت وهنوز ۲۱ ساله بود که در بزرگترین موسسه پژوهشی در رشته تکنولوژی های جدید علمی، بعنوان یک مسئول جوان ولی ارشد برگزیده شده بود، فرید دیگر فرصت دیدار ما را نداشت، ما خوشحال بودیم، ما به دیدنش می رفتیم و می دیدیم که چه احترامی به او که حتی از دور هنوز پسربچه ای بنظر می آمد، می گذارند و چقدردوستش دارند. چه آینده پرشکوهی برایش پیش بینی می کنند.

فرید خیلی زود یک طرح تازه و ابتکاری ارائه داد که مورد تائید و تصویب قرار گرفت. یکروز پست بسته ای برایم آورد که فرید مرا در آن پروژه شریک کرده بود و زیر ورقه ها نوشته بود، یک قدم کوچک برای یک انسان بزرگ با قلبی طلایی، پروژه ای که بعدها میلیونها دلار ارزش پیدا کرد. نازنین یکروز غروب وقتی من از سر کار آمدم برایم سورپرایزی داشت، مادر و خواهر فرید که از فرودگاه آمده بودند. روزی پرشور وزیبایی بود، هنوز فرید خبر نداشت، چون برای انجام یک ماموریت علمی به ژاپن رفته بود.

قرار گذاشتیم دو هفته بعد در روز بازگشت فرید که تقریبا همزمان با روز تولدش بود، آنها را با هم روبرو کنیم و آنروز هم آمد. فرید یکسره از فرودگاه به خانه ما آمد، تقریبا بیش از ۷۰مهمان دوست و آشنا و فامیل با مادر و خواهر فرید حضور داشتند. وقتی فرید با آنها روبرو شد، جلوی در زانو زد، قدرت حرف و حتی به قول نازنین گریه هم نداشت، در یک لحظه در آغوش مادر و خواهرش گم شد و در یک لحظه بمن نگاهی کرد و گفت شما با ما چه ها که نکردید!

من مشغول پذیرایی از مهمانان شدم، که نازنین مرا صدا زد تا از پشت پنجره ، یک منظره عجیب را تماشا کنم منظره ای که باورم نمی شد و مرا به راستی تکان داد. فرید دستها را بالا زده و با یک حوله و یک سطل آب و صابون داشت شبیه همان روزی که او را در خیابانهای تهران دیدم، مشغول شستن شیشه اتومبیل من و تمیزکردن آن بود.

از خانه بیرون رفتم، او را بغل کردم و گفتم چرا؟ گفت من که هیچ کاری از دستم بر نمی آید جبران این همه محبت و مهر شما را بکنم، شاید این کار کوچک به یاد شما بیاورد، که مرا از کجا به کجا پرواز دادید.

آخرين هاي اين بخش
ديگران چه مي خوانند
دیدگاه ها
برای ارسال دیدگاه مرتبط با این مطلب کلیک کنید

گـهـر در شبکه هاي اجتماعي