داستان عبرت آموز آسایشگاه

تاريخ : 17 آبان

داستان عبرت آموز آسایشگاه

داستان عبرت آموز آسایشگاه, پورتال خبری فرهنگی گهر

تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت، گفت: آقا ببخشید، مادر من تو اون آسایشگاه رو برو نگهداری میشه

من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا، این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.

قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا، اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه

پیر زن رو پیدا کردم، گفتم این امانتی مال شماس، گفت حامد پسرم تویی؟

گفتم نه مادر، دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟

دلم نیومد این سری بگم نه، گفتم آره، پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری

شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟

پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟

تا گفتم آره دستمو گرفت، گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده، باید تسویه کنید

حالا از من هی غلط کردم و اینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن

آخر چک و نوشتم دادم دستش، ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم

هر چند که پسرش خیلی … بود.

اومدم از پیرزنه خداحافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه

رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد، بیا تو مادر!!!

آخرين هاي اين بخش
ديگران چه مي خوانند
دیدگاه ها
برای ارسال دیدگاه مرتبط با این مطلب کلیک کنید

گـهـر در شبکه هاي اجتماعي