تلنگر یک معلم ایرانی به انسانیت در این روزگار / عکس

اگر تا چند وقت پیش همه ما داستان هایی را در کتاب های گوناگون می خواندیم که دارای مضامین متعالی انسانی و اخلاقی بود و بصورت یک رویای دست نیافتنی به آن می نگریستیم، اکنون می توانیم داستانی را برایتان تعریف کنیم که برای بعضی ها همچنان رویاست و برای عده ای بخشی از زندگی روزمره شان است.

 

تلنگر یک معلم ایرانی به انسانیت در این روزگار / عکس

داستان معلمی اهل مریوان که مانند دیگر معلمان یک روز صبح به سر کلاس درس می رود تا مثل همیشه چند دانش آموز را که منتظر آمدن او به کلاس هستند در پشت نیمکت هایشان ببیند اما یکباره قصه تکراری هیاهو و خنده های شیطنت آمیز دانش آموزانش جای خود را به سکوت و انضباطی خشک می دهد و دیگر تنها زبان، نگاه های موزیانه ای باشد که در کلاس به یک سو خیره می شوند.

معلمی که می دید هر روز پسرک کوچکی با سر و صورتی کاملا بی مو که نشان از وجود یک بیماری غم انگیز در درون او بود وارد مدرسه می شود و به دنبال آن، صدای خنده بچه ها و سر به سر گذاشتن هایشان شروع می شود و در این میان پسرک با همان چشمان معصوم بدون آنکه لب از لب بگشاید آرام می آید و پشت نیمکت خود می نشیند.

«محمد علی محمدیان» در همان حال که می دید روزگار چطور با بیرحمی تمام درد بی درمانی را به جان نحیف و معصومش انداخته و جسم کوچک او را چنان آماج هجوم و تاراج قرار داده که نشان رنج در چهره اش فریاد می زند، دریافت که این همه ماجرا نیست و دردهای کودک تنها به جسم او خلاصه نمی شود و قلب و روح لطیفش نیز هر روز که از خانه بیرون می آید و به مدرسه می رسد و در تمام مدتی که در مدرسه است و آنگاه که قدم در کوچه و محله می گذارد از زبان و خنده های هم مدرسه ای ها و هم محله ای های هم سن و سالش زخم های عمیق بر می دارد.

درد کچل بودن برای پسرک بسیار عذاب آورتر از درد سرطانی بود که سخت دامنش را گرفته بود زیرا کسی از درون او خبری نداشت و هرچه در این مورد بود بین خود او و دردش بود اما این کچلی برایش چون سند رسوایی گردیده تا همه دوستان و هم مدسه ای ها به ظاهر به اصطلاح خنده آورش بخندند و دائم او را به ریشخند بگیرند.

این شعر باباطاهرعریان احتمالا زبان حال پسرک بوده که در درون به اطرافیان خطاب می کرده است:

تو نوشم نه ای نیشم چرایی تو که یارم نه ای پشم چه آیی
تو که مرهم نه ای بر زخم ریشم نمک پاش دل ریشم چرایی

البته در این بین کسانی هم وجود داشتند که درد پسرک را خوب می دانستند اما هیچ راهی جز هدیه نگاه هایی از سر ترحم و دلسوزی برای ابراز همدردی با او برایشان قابل تصور نبود و شاید هم حاضر هم نبودند که به بیش از این بیندیشند و در دل تنها به یک «دور از جان» گفتن و «انشاالله خدا شفا بده» ناامیدانه و خشک و خالی بسنده می کرده اند و چه بسا خدا را هم شکرگزار می شدند که خود و خانواده شان را از درد این کودک برحذر داشته است.

اما جنس قلب و روح معلم مریوانی اندکی با آنچه دیگران داشتند تفاوت داشت. به هر حال او یک معلم بود، معلمی که درس دادنش تنها به گچ و تخته سیاه و مشق شب خلاصه نمی شد بلکه درد دانش آموزان را نیز بخوبی درک می کرد و شاید هم درد خود می پنداشت و چاره اندیشی برای حل آنها و همینطور اینکه چگونه از یک درد درسی برای انسان شدن بیافریند، ذهن او را برای روزها مشغول کرده بود.

یک روز که کلاس به مانند همیشه قبل از ورود معلم سرگرم شلوغ کاری و شوخی خنده به پسرک دانش آموزان بود، شاگردان ناگهان متوجه حضور آقا معلم در کلاس می شوند و فورا بر سر جاهای خود می نشیند و نگاه های خود را به او می دوزند. اما یک چیزی همه آنها را مات و مبهوت به سوی معلم خیره می سازد. انگار همه بر صندلی هایشان میخ کوب شده اند سکوتی از جنس بهت و تعجب آنها را به دنیای درونشان فرو می برد تا همه با هم این جمله را در دل زمزمه کنند؛ «نگاه کن، آقا معلم چقدر شبیه دوست کچلمان شده است»!

تلنگر یک معلم ایرانی به انسانیت در این روزگار / عکس

داستان بالا کاملا واقعی است. آنقدر واقعی که تمام کشور را از افراط در روزمرگی به سوی مدرسه ای کوچک در مریوان خیره کرده است. حتی این وسط خیلی ها که بیش از سایرین به خود مشغول شده اند نگاهشان به محمدیان به چشم یک فرد معمولی نیست بلکه او را به چشم فردی که انگار از آسمان آمده و کاری عجیب و غریب و خارج از توانایی های بشری انجام داده، می نگرند.

محمد علی محمدیان، معلم مریوانی که سر خود را برای ابراز همدردی با شاگرد خویش کاملا تراشید تا قبح کچل بودن را نزد همکلاسی ها و هم محلی های شاگرد سرطانی خود بشکند، اکنون در حال شکستن قبح انسان بودن در جامعه ای است که آنقدر افرادش به خود مشغول شده اند که دیگر فراموش کرده اند چطور می شود با دیگران همدردی کرد و انسانیت را در جای جای زندگی رخنه داد.

برای انسان بودن لازم نیست که حتما اندکی مال یا جان به دیگران بخشید که فکر کردن به چنین کاری برای خیلی ها محال به نظر آید و حتی آنها را از انسان بودن خویش منصرف سازد بلکه همین که برای شاد کردن یک «دل» موی خود را چون حاجیان در احرام بتراشیم نیز می تواند لقب گرانبهای «انسان» را برایمان به ارمغان آورد.

اشتراک گذاری:
دیگران چه می‌خوانند
ارسال دیدگاه