داستان کوتاه و خواندنی سخن گفتن به اقتضای زمان
در این مطلب داستان کوتاه و خواندنی سخن گفتن به اقتضای زمان را در نظر گرفته ایم. با سایت گهر همراه باشید.
.
.
زن و مردی جوان، در اتاق پذیرایی که کاغذ دیواری آن به رنگ آبی آسمانی بود ، دل داده و قلوه گرفته بودند.
مرد خوش قیافه ، جلو دختر جوان زانو زده بود و قسم می خورد:ــ بدون شما عزیزم ، نمی توانم زندگی کنم!
قسم می خورم که این عین حقیقت است!و همچنانکه به سنگینی نفس می زد ، ادامه داد:
از لحظه ای که شما را دیدم ، آرامشم از دست رفت! عزیزم حرف بزنید … عزیزم … آره یا نه ؟
زن جوان ، دهان کوچک خود را باز کرد تا جواب دهد اما درست در همین لحظه ، در اتاق اندکی باز شد و برادرش از لای در گفت:
لی لی ، لطفاً یک دقیقه بیا بیرون!…لی لی از در بیرون رفت و پرسید:ــ کاری داشتی ؟!
عزیزم ، ببخش که موی دماغتان شدم ولی … من برادرت هستم و وظیفه ی مقدس برادری حکم می کند به تو هشدار بدهم
مواظب این یارو باش! احتیاط کن … مواظب حرف زدنت باش … لازم نیست با او از هر دری حرف بزنی.
او دارد به من پیشنهاد ازدواج می کند!ــ من کاری به پیشنهادش ندارم … این تو هستی که باید تصمیم بگیری ، نه من …
حتی اگر در نظر داری با او ازدواج کنی ، باز مواظب حرف زدنت باش … من این حضرت را خوب میشناسم …
از آن پست فطرتهای دهر است! کافیست حرفی بهش بزنی تا فوری گزارش بدهد …
متشکرم ماکس! … خوب شد گفتی … من که نمی شناختمش!زن جوان به اتاق پذیرایی بازگشت.
پاسخ او به پیشنهاد مرد جوان « بله » بود. ساعتی کنار هم نشستند ، بوسه ها رد و بدل کردند
همدیگر را در آغوش گرفتند و قسمها خوردند اما …
اما زن جوان ، احتیاط خود را از دست نداد: جز از عشق و عاشقی ، سخنی بر زبان نیاورد!!!